سفارش تبلیغ
صبا ویژن



حاج جمال - اینجاچراغی‌روشن‌ست..






درباره نویسنده
حاج جمال - اینجاچراغی‌روشن‌ست..
مدیر وبلاگ : حاج جمال[52]
نویسندگان وبلاگ :
بی نام[6]
للِه[14]

همیشه سعی میکنی حرف هایت را بزنی ، چون اگر تو نزنی بقیه که دارند حرفهایشان را می زنند ، و آنوقت به جای تو هم حرف می زنند !! اعتقاد دارم که دیده می شویم ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین87
اردیبهشت 87
خرداد 87
مرداد 87
شهریور 87


لینکهای روزانه
دچار - این روزها این جا می نویسم [11]
دچار در میوه‌ی ممنوعه [29]
[آرشیو(2)]


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
حاج جمال - اینجاچراغی‌روشن‌ست..

آمار بازدید
بازدید کل :162675
بازدید امروز : 4
 RSS 

امشب برای اولین بار تو عمرم ، تنهایی ، از ته دل ،  و با تموم وجود سرِ یه نفر داد کشیدم و خیلی سعی کردم به خاطر خدا باشه

یعنی کلی این پا و اون پا کردم که بتونم به خاطر خدا فقط داد بکشم

کل ماجرا مفصله و شاید هم تو این فضای عمومی جاش نباشه بگم ...

اما قبل از اینکه اتفاق بیافته ، حدس می زدم که که اون اتفاق بیافته واسه همین ، همون کنار ایستادم و گوشه چشمی نگاه و توی دل خدا خدا می کردم که این اتفاق نیافته

اما دقیقا همونی که فکر می کردم اتفاق افتاد ، ظرف چند ثانیه باید تصمیم می گرفتم یا چشم هامو ببندم و حرام خدا ، منکر خدا که اتفاق افتاده بود اونم جلوی چشمای من ، فقط من ، تنها من ، نادیده بگیرم و بگذرم یا عکس العمل نشون بدم ، یک آن تو دلم توسل کردم و گفتم خدایا فقط خودت ، ...

 

باران شدید بود ، و توی خیابون هیچ کسی نبود مسیر حرکتم ، معکوس شد ، به طرفش رفتم ، خشم ، خونم رو به جوش آورده بود ، در یک لحظه کمی شاید وجدانم نهیب زد : خدا ...

 

بلافاصله تغییر نیت دادم سعی کردم تمام خشم و بلندی صدام رو بخاطر خدا به کار ببرم ، در همون لحظه این فکر از ذهنم گذشت که ، خدایا ...

علی کی بود که خشمش خالص بود و محبتش خالص ...

نزدیکش شدم و تا جایی که تونستم صدای گرفته ام رو بلند کردم و با تمام وجود سرش داد زدم که  ...

 

ترس ، وحشت ، اضطراب ، درماندگی ، گشتن واسه راه فرار و ... و خیلی چیزهای دیگه رو تو نگاه خیره اش به چشمام حس کردم ، صدام رو بلند تر کردم و یه بار دیگه ، بلند تر از قبل جمله ام رو ، رو سرش خراب کردم .

مِن مِن کنان داشت می گفت : من ... ؟ نه ! من نبودم ... من نکردم ... و داشت انکار می کرد ،  انگار هیچ مفری نمی یافت و عجز و التماس را اختیار کرده بود ، همه چیز حتی 5 ثانیه هم طول نکشیده بود. و من حتی فکرش رو هم نمی کردم ... باز چیزی توی سرم چرخید و ... یاد اون آیه قران افتادم که مفهومش این بود که (( وقتی در برابر دشمن خدا قیام می کنید ، خدا با شماست...))

و حضور خدا رو حس کردم ...

 

 

در همون حالی که به عجز و ناله اش داشت ادامه می داد ، دلم سوخت و ته دلم کمی نرم شد ولی زیاده روی رو جایز ندونستم لذا با همون تن صدا و فریاد ولی اندکی خشم کمتر گفتم : (( آخه فلان  ! نکن که خدا بدتر از اینت میکنه ... )) که یک مغازه دار که از اول داد و بیداد من رو نگاه می کرد به خودش جرات  داد و گفت : (( ... )) ، یه نگاهی تو چشماش انداختم که خودم حس کردم اون مفهوم عاقل اندر سفیه بودن نگاهم رو برداشت کرده و یه نگاهی دوباره تو چشمایه طرف کردم و سرم رو برگردوندم و به مسیر خودم ادامه دادم ...

 

بارون رو تازه داشتم حس می کردم ، احساس خوبی داشتم ، شاید فکر می کردم خدا راضیه ، اما ته دلم باز گفتم نکنه به خاطر خودم بوده ... و باز تو دلم گفتم خدایا می دونی از این کارهای این مدلی نداشتم ، دستم رو بگیر ، و منو تو امتحانات سختت تنها نذار ... خدا کمکم کن ...

عرفه 1428

 

 

علی مدد



نویسنده » حاج جمال . ساعت 6:34 عصر روز دوشنبه 86 دی 10


{ جلسه سوم }

معلوم نیست قبل از ازدواج یا بعد از ازدواج ، هر چی هست همینه !

دختر : با بینی باند پیچی شده و عصبانی ، و پسر در حالی که از چشمانش آب می آید ، پشت میز نشسته اند ، گل رز روی میز ، پژمرده شده وسیب ها هم پلاسیده شده اند .

راوی : چیه ؟ کسی نمی خواد شروع کنه ؟

پسر: حوصله داری تو هم !

راوی ، با شیطنت : گفتی زندگی قشنگه ، یادت نیست؟ شروع کن !

پسر : دیگه برام حالی نمونده از کجا شروع کنم ؟

دختر ، با طعنه : نه که برای من مونده ؟

راوی : غصه نخور دختر جان ، زندگی قشنگه !

پسر : هر چی باشه من زیر بار این قسط سنگینم نه جناب عالی!

دختر: إ؟ خوب شد یاد آوری کردید و گریه میکند، وای حیف اون دماغ نازنین خودم !

راوی : گریه نکن ، شگون نداره.

پسر، عصبانی : کی میگفت مادیات مهم نیست؟

دختر ، عصبانی : کی می گفت دماغ به سبک ایرانی خوبه ؟

راوی : بابا ول کنید بیخیال ، همه رو من گفتم ، برید سر اصل مطلب !

پسر : اصل مطلبی نمونده !

دختر: چرا نمونده ؟ خوبم مونده بهتره یه جلسه بزاریم و تکلیف خودمونو معلوم کنیم .

راوی : کوتا بیا دختر جان !

پسر: نه! اتفاقا خیلی هم خوبه ، منم موافقم ؛ کی و کجا ؟

راوی : ای بابا ! اوضاع بی ریخت شد ، اصلا بحث روعوض کنید!

رنگ آبی ، آبی آسمونی ، آبی دریا ، نظرتون چیه ؟

پسر : برو بابا حال داری؟! بدترین رنگی که تا حالا دیدم آبیه ! ازش متنفرم!

دختر با عصبانیت : این دیگه برای من غیر قابل تحمله !

پسر: برای من بیشتر سرکار خانم !

راوی با شیطنت : برای من هم بیشتر تر ! باید دمم رو بزرام روی کولم و برم بابا !

 

پی نوشت :

1- بدین وسیله پایان این داستانک رو اعلام میکنی!

2-عیدتون مبارک

3- همین

 



نویسنده » حاج جمال . ساعت 6:35 عصر روز چهارشنبه 86 دی 5


داستان دوم یا                                                  { جلسه دوم }

 

دختر و پسر در همان حال رو به روی هم نشسته اند :

پسر ، رو به دختر : امروز هوا خیلی خوبه نه ؟

راوی : چه عجب ! بی اطوار شروع کردید!

دختر : سیبی را از سبد برمی دارد ، رو به پسر: ولی بهتر از اینم می تونه باشه !

پسر با تعجب : یعنی چه جوری؟

دختر : من من می کنه ؛ یعنی ... خب چه طوری بگم ؟ ما خودمون می تونیم همه چی رو قشنگ تر و بهتر کنیم ! می فهمید که ... ؟

روای با شیطنت : تحویل بگیر جناب !

پسر ، روبه راوی : هیچی نگو ، ببینم چی می خواد بگه ، و رو به دختر : منظورتون رو واضح تر بگید ؟

دختر : خب چه طور بگم ؟ ببین مثل همین گل ! چه قدر قشنگه ! یا این سیب ، چه قدر براقه! من دوست دارم چشمای شما مثل این گل ، بی عیب و نقص باشه ، عینک و میگم ، با یه عمل ساده ، می فهمید که ...؟

راوی با شیطنت : بله ، کم کم می فهمه ! زندگی زیباست .

پسر ، سعی میکند به خودش مسلط باشد : بله می فهمم . و نگاهی به دختر : شما فیلم دماغ به سبک ایرانی رودیدید؟

دختر ، متعجب : منظور؟!

پسر: هیچی ! می گم بینی ، خوبه به سبک ایرانی باشه ، یه عمل ساده . متوجه اید که زندگی قشنگ میشه !

راوی رو به دختر : قبول کن ، زندگی زیباست .

دختر سعی میکند عصبانی نشود ونشان ندهد  رو به پسر : بله ، متوجه ام ؛ خیلی هم خوبه ، من اصولاً آدم منطقی ای هستم .

راوی با خوشحالی : خب خب ، به سلامتی زندگی شیرن تر میشود . نکته ای ، موردی ، مسئله ای ، اگر مونده باشه ...

دختر : نه موردی که نمونده ، فقط یه مسئله کوچک ، می تونم بگم ؟

پسر : معلومه !

دختر : می خواستم بگم حالا که همه چیز داره درست می شه ، یعنی زندگی قشنگ میشه ، چه قدر خوبه که یه خونه قشنگ و ماشین قشنگ ، کنارش باشه نه ؟

راوی ، رو به پسر : مهم تفاهمه پسر جان ! مگه نه ؟ خودت گفتی ! اینا که مهم نیست؛

پسر با تعجب : ولی ...

دختر ، حرفش را قطع میکند ، با هیجان : شما می دونید که رشته من حسابداریه ! خب پس با یه حساب و کتاب خیلی ساده می تونم بگم که چطوری می شه به این چیزا رسید؟

دختر ماشین حسابی را از کیفش درمی آورد و شروع به حساب کردن می کند .

دختر ، با خوش حالی : ببین ! به این راحتی ، با یه قسط بندی ساده می شه هم صاحب خونه شد هم ماشین،

راوی می خندد : به همین راحتی ! به همین خوشمزه گی ! کیک ما آماده میشه نه ؟

پسر : قسط بندی روی چه پولی؟

دختر : خب معلومه ! روی حقوق شما !

پسر : روی حساب جیب بابای شما چی ؟

دختر : چیزی گفتید ؟ متوجه نشدم .

پسر : نه چیز مهمی نبود، خب بعد از چند سال ؟

دختر: خیلی کم ، فقط 24 سال طول میکشه .

پسر ، سوت میکشد : 24 سال ! ممکن نیست .

دختر : ممکنه

پسر : خب ، آره حتما ممکنه دیگه !

راوی : گفتم که زن ذلیله؛ ولی خب زندگی زیباست!

«ادامه داستان در قسمت بعدم!»



نویسنده » حاج جمال . ساعت 10:24 صبح روز دوشنبه 86 آذر 26


 

در ادامه سلسله مطالب ازدواج ؛

این یک داستان نامه است ! در سه اپیزود (همون قسمت و جلسه خودمون ) :

 

جلسه اول :

 دختر و پسری نسبتاً خجالتی ، رو به روی هم پشت میز نشسته اند . یک گلدان گل سرخ و سبد سیب ، روی میز است. چسم ناظری با عنوان روای ، دختر و پسر زیر نظر دارد و با هردوی آنها صحبت می کند :

روای ، بی حوصله : خسته شدم ! یکی شروع کنه دیگه !

دختر وپسر نگاهشان به میز است و صحبتی نمی کنند.

راوی فریاد می زند : این طور که معلومه ، خود من باید شروع کنم ، بی عرضه ها !

پسر با خجالت ، رو به روای می گوید : بله بله ، شما شروع کنید.

روای فکر می کند : خب ، از کجا باید شروع کنم ؟ چه گیری افتادم . شما ها می خواهید ، ازدواج کنید ، من باید فکر کنم ؟ ، چه می دونم ؟ در مورد رنگ مورد علاقه ، غذا از این جور چیزا صحبت کنید دیگه ، کی چی دوست داره ؟ چی دوست نداره ؟ زود باشید ، حوصله ام سررفت !

دختر ، خجالتی و با هیجان و با نیم نگاهی به پسر : آبی ، فقط آبی ، من عاشق رنگ دریام ، آبی آسمون ! خیلی دوستش دارم . شما چی ؟

پسر ، هول شده : هان ؟ ... خوب ! من ... رنگ رو میگید دیگه؟ ... من ... منم ، آبی ؛ اصلاً آبی یه جورایی رنگ منه، اگه آبی نباشه ، من می میرم؛

دختر ، با خوش حالی : وای خدای من ، چه رمانیتک  !

راوی ، بی حوصله : اگه من هیچی نگم ، تا شب می خواهید در باره رنگ آبی حرف بزنید ؟ بابا جون چند تا حرف اساسی در باره زندگی ، تفاهم ؛ از این جور چیزا بزنید دیگه ...

پسر : مثلا؟!

راوی ، عصبانی : شیطونه می گه بزنم ...

پسر : باشه ، باشه و رو به دختر : شما بگید ؟!

میشه لطفا با من ازدواج کنید؟!!!!

 

دختر ، رو به پسر گل را برمیدارد وبو میکند : خیلی قشنگه !

پسر : خیلی هم خوش بوئه!

دختر : ولی من گل رو نمی گم زندگی را می گم .

پسر : آهان ! زندگی ! منم منظورم همین بود خیلی خیلی قشنگه !

راوی رو به پسر : زن ذلیل !

پسر : خب ، پس همه چیز حله !

راوی : چی چی حله ؟ ، دو تا کلام حرف حسابی بزنید ؛ خونه ، ماشین ، کار

دختر : اینا اصلاً مهم نیست ، مهم اصل زندگیه !

راوی : با تمسخر : جداً ؟ امیدوارم ! و رو به پسر : نظر شما چیه ؟ شازده !

پسر : خب ، معلومه اینا ، هیچ اهمیتی نداره . اصل تفاهمه ؛ اصل قشنگی زندگیه !

راوی : که شما دارید.

پسر : رو به راوی : چیه ؟ حسودیت میشه ؟ !

راوی : بر منکرش لعنت!

 

و بدین ترتیب جلسه اول خواستگاری به همین خنکی تموم میشه!

 

 

پی نوشت:

1- سلام علیکم

2- سالگرد ازدواج حضرت مادر و حضرت پدر مبارک باشه ، باشد که نظری هم به ما کنند ...

3- چیه چرا اینجوری نگاه می کنین ؟! همینه که هست !!!

4- شورای نویسندگان وبلاگ تشکیل شده و اولین جلسه هم به خیر و خوشی و بدون زد و خورد برگزار شد ، دریم روی موضوعات بحث می کنیم ، اگه چیزی مد نظر هست بفرمایید . (هرچند می دونم هرچی ما بگیم شما می خونید!)

5- اسمش بزرگه (شورای نویسندگان وبلاگ!!!) ولی آدماش می خوان به کمک هم بزرگ شن ...

6- سه تا لینک اینجا میذرم همزمان ردر لینکدونی هم میذارم خیلی خنده داره ، ببینین بد نیست ، دوستانی که ذهن بسته ای دارن توصیه میکنم تشریف نبرند.

http://www.asriran.com/view.php?id=25697

http://www.asriran.com/view.php?id=25365

http://www.asriran.com/view.php?id=31031

 

 

7- دعا کنید

 

علی مدد



نویسنده » حاج جمال . ساعت 2:22 عصر روز پنج شنبه 86 آذر 22


امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ...... !

بازدید دانشمند فرزانه دکتر جاسبی از دانشگاه آزادد نیشابور بهانه ای شد تا چهار مکان پس از مدت ها بهره برداری مجددا افتتاح شود که هر کدام برای خود قصه ای دارد:

افتتاح می کنند!!!

 

مکان اول ( ساختمان فنی و مهندسی ) :

از خدا پنهان نماند از شما همم پنهان نباشد که از ابتدای مهرماه سال جاری کلاس های ما در همین مکان غیر مفتتح برگزار می شد و می شود حال چه نوع کلاسی خدا عالم است و بس

کلاس هایی که موسیقی متنش صدای تیر و تخته و نبشی و آهن و دریل و کلنگ بود و در همین اواخر نیز صدای لودر و گریدر و آواز کارگران محترم افغان مشغول به کار زیباییه ان را دو چندان کرده بود

کفش های واکس زده و براقمان هنگام ورود کجا و هیکل خاک گرفته هنگام خروجمان از دانشگاه هم نکته ای قابل تامل است .

و اما ماجرای درب بسته شده و قرنطینه شدنمان در فضای کلاس هم قشنگ است  این ماجرا به یکی از روزها بر می گردد که در آن روز درب کلاس به علت هایی نامعلوم فنی بسته شده بود و به هیچ وجه من الوجوه باز نمی شد

ان روز پس مدتی فکر و هم اندیشی بالکن و پنجره کلاس بغلی تنها راه فراری بود  که دسته جمع داشجویان به آن رسیدیم

و این شد که این راه شد محل ورود و خروج دانشجویان محترم کلاس ما !!

 

 

مکان دوم ( ساختمان خوابگاه دختران مجتمع )

این ساختمان حداقل از 2 سال پیش در حال استفاده است و حتی چندی پیش نیز خبر از پاره ای  تعمیرات این مکان به گوش رسید ( العهده علی الراوی)

 آقای متولی رئیس واحد در کنار آقای جاسبی!

مکان سوم ( سلف دانشگاه پایین )

این ساختمان هم ابتدای سال در حال استفاده است و از سرویس دهی آن هم نپرسید که قابل گفتن نیست !!

 

مکان چهارم ( مسجد دانشگاه پایین )

ساختمانی که تا روز بازدید دکتر جاسبی در مرحله سفت کاری بود که به برکت حضور ایشان نمیدانم چه گونه و به ضرب چی در و پنجره اش را چسبانیدند !!

 

و اما اتفاقات این روز مجتمع دانشگاهی :

مجتمع دانشگاهی به یمن ورود دانشمند فرزانه! کلا تعطیل اعلام شد و به دلایل امنیتی کتابخانه ، کارگاه ها ، آزمایشگاه ، ساختمان اداری ، سلف سرویس  شماره یک ،  و دو عدد ساختمان آموزشی با حداقل 50 – 60 کلاس درسی و بیش از صد ها دانشجو رسما تعطیل اعلام شدند!

سرویس دهی سلف هم در این روز افتضاح تر از هر روز بود  تصور کنید 700-800 دانشجو بخواهند از یه سلف کوچیک استفاده کنند ، چیزی که در حالت عادی وقتی هر دو سلف کار می کردند در صف های طولانی می ایستادند ... ، چه شود ! از توزیع بدون برنامه غذا و... هم که نمی شود گفت!

و جالب تر هم آوردن تعدادی کودک بود برای خیر مقدم به دانشمند فرزانه !

دانشجویان فردا به جای دانشجویان امروز!

 خبرررررررردار! (همیشه از پاکی بچه ها سو استفاده میشه)

حالا همه اینها به کنار ؛ دل آدم جایی می سوزه که تو مراسم ها دانشجویان نبودند! آخه مگه میشه بیان تو خونه آدم به بهونه بازگشایی اما صاحب خونه نباشه !!! اونم به بهونه مشکلات امنیتی ! توهین از این واضح تر ؟

ادامه مطلب رو حتما بخونین .

 

پی نوشت :

1- آقا هی من نمی خوام از بحث ازدواج خارج شم نمی شه !

 2- لینک های مرتبط:

http://www.snn.ir/NewsContent.aspx?NewsID=59442

http://iau-neyshabur.ac.ir/agahi_index/jasbi/Tasavir.htm                               

http://www.jassbi.net/

3- اینم بیانیه ای که بسیج دانشجویی منتشر کرد در سطح دانشگاه که حتی شبکه خبر دانشجو هم اون رو کار نکرد و من در ادامه مطلب منشرش کردم بیشتر درد نامه است تا بیانیه ، بخونیدش

ادامه مطلب...


نویسنده » حاج جمال . ساعت 4:28 عصر روز دوشنبه 86 آذر 19


سلام

1- روزمون مبارک!

2-امروز صبح که داشتم میومدم از خونه بیرون تازه پدر گرام از خواب بیدار شدن!(بابا ، امروز جمعه است خب ، آقای پدر نمیرن سرکار ، اما من چرا!!! ، نپرسین چرا؟!بزار فکر کنم ، چون دو روز در هفته که میرم دانشگاه نمیتونم بیام سر کار بجاش مجبورم جمعه رو هم بیام که جبران شهقاط زدم!!!) داشتم می گفتم حضرت پدر با چشمانه پف کرده و خمیازه آلوده چه‏خسته‏کننده!! از جلوم رد شدن ، پس از سلام و عرض احترامات به کنایه گفتم:

(( به به روز دانشجو مبارکپوزخند !!! صد سال به این سالها ، بابا دانش آموزی که چیزی بهمون نرسید گفتیم دانشجو میشیم بازم ظاهرا خبری نیست !!! )) دیدم یهو بابا برگشتن تو اتاق خوابیعنی چی؟ ! با خودم گفتم :(( گردنت تاب برداره که زبونت نیش داره ! )) ناراحت شدم که بابا رو ناراحت کردمشرمنده‏ام اهه ‏اهه

 

دیدم بابا برگشتن با مقادیری اسکناسهیپنوتیزم شدم ! چشام 4 تا شدگیج شدم

در یه ثانیه چند تا حس مختلف بهم دست داد ؛ اول با خودم گفتم (( برو گردنتو بده تاب گیری که الکی تاب برداشته هه‏هه! ، بعد همچنان که توامان چشم به پول و دست بابا خیره مونده بود بهت زده‏ام، فکر کردم که به به ! مشکلات مالی حل شد دیگه ، هم شارژ ایرانسل می خرم ، هم قبض نجومی خط مقطوع همراه اول!م رو می دم)) و کلی فکرای خوب خوب ظرف یه ثانیه از ذهنم رد شد!پوزخند

بعد دیدم بابا میگن خب بله مبارک باشه ! بیا اینم 10 تومن واسه اون کتاب هایی که 2 هفته پیش از نمایشگاه کتاب خریده بودی!!!روشن شد

منم اول مارس مونده بودم ولی بعد به خودم اومدم و مراتب سپاس گزاری رو به جا آوردم و از خونه زدم بیرون !

حالا موندم با این همه پول چیکار کنم ... ؟!پوزخند

 

اینم به بهونه روز دانشجو!!!

 

پی نوشت :

1- قصد نداشتم مطلبی در مورد روز دانشجو بزارم ، حتی قصد نداشتم کلا مطلب بزارم تا 2- 3 روز دیگه که ادامه بحث ازدواج رو آماده کنم ، اما امروز اتفاقی رفتم اینجا و بعد که خوندم کامنت گزاشتم ، بعد که دوباره کامنتمو خوندم دیدم میشه گذاشت رو وبلاگ ، همین !

2- اینقدر دلم پره در مورد اتفاقات مربوط به دانشجویان که تصمیم گرفتم در موردش هیچی نگم ... به قول همون وبلاگ بالا: خموش پر گفتار ...

3- هرچی سعی میکنم خنده دار بنویسم باز آخرش تلخ میشه ، (حداقل واسه خودم) نمی دونم چرا...

 

علی مدد

الان غروب دلگیر جمعه است ... و باز هم ....

یا ابا صالح ؛

                    چه تلخ می شود این لحظه ها ، بدون شما 

                                                                                     و تلخ تر ،‏تمام عمر ما ، بدون شما

                      منم غریبه و شب تیره و مسیر سخت ....

                                                                        کجا رو ، چه کنم ، بی شما ، بدون شما ... ؟



نویسنده » حاج جمال . ساعت 1:33 عصر روز جمعه 86 آذر 16


دیدم ماشالله جقدر ملت به بحث ازدواج علاقه مند هستند و تو روز اول هزار نفر نگاه کردن گفتم قسمت بعدم رو هم تقدیم کنم ، یادآوری می کنم این متون ماله من نیست من صرفا منتشر میکنم ... خب بقیه هم تو پینوشت ها

 

نیمه گم شده من پیدا شو !

 

دارم به این فکر می کنم که بالاخره من و نیمه گم شده ام چگونه یکدیگر را پیدا کنیم ؟! توی دانشگاه ، فامیل ، محل کار ... کجا؟! شاید هم هیچ کجا نباشد و نحوه ی آشنایی ما مثل خیلی های دیگر باشد ! یعنی اول خانواده ها با هم آشنا شوند و بعد و قبل از این دیدار و آشنایی اصلاً هم را نشناسیم!

خیلی از ازدواج ها ی دور و برم همین جوری شکل گرفته اند و دختر و پسر تا قبل از خواستگاری هیچ شناختی از هم نداشته اند . و من همیشه از این می ترسیدم که نکند نیمه گم شده من ، از اطرافیان و آشنایان نباشد و من مجبور باشمکسی را برای ازدواج انتخاب کنم که هیچ شناختی از گذشته ی او ندارم. اصلا برایم جا نمی افتاد که چگونه دونفر ، دو تا آدم بیگانه ... از همه کس به هم نزدیکتر می شوند؟! اصلاً چه جوری متوجه می شوند که به درد هم می خورند؟! مگر چقدر ارتباط داشته اند؟

هر وقت این جور سئوالات ذهنم را مشغول می کرد ، خیلی زود از ذهنم پاکشان می کردم . اما الان ، دیگر نمی توانم پاکشان کنم . چون قضیه جدی شده و من باید یک نفر را بشناسم!

سختی این کار ، هم برای پسر هاست هم برای دخترها . هر دو به نوعی درگیرند برای شناختن طرف مقابل . حتی حتماً امکانش هست که این شناخت به وجود بیاید . وگر نه این همه زندگی مشترک شکل گرفته و رشد یافته در این دنیا به وجود نمی آید!

حتماَ راه هایی وجود دارد . و من اگر کمی به سلول های خاکستری ام فشار بیاورم ، می توانم کشفشان کنم!

مثلاً یکی از این راه ها دوستان طرف است . اصلاَ این کی ضرب المثل است که هرکسی را می خواهی بشناسی ، اول دوستانش را بشناس و به قول سعدی : تو اول گو با کیان زیستی ؟ پس از آنک بگویم که تو کسیتی ؟ ، دوستان و همه نزدیکان صمیمی ، آینه خوبی هستند که توی آن میشود . ویژگی های افراد را کشف کرد.

راه دیگر این است که ببینمی گزینه ی من با چه تشکل ها و گروه ها  فعالیت هایی مأنوس است . به چه کارها و فعالیت هایی علاقه من است و از چه محیط هایی دوری می کند؟ این جوری می توانم تا حدودی خط مشی فکری و ارزشی و اعتقادی او را بشناسم.

صحبت کردن با همسایه ها و هم محله ای ها هم ممکن است مفید باشد. فقط این شرط که دقیق انجام شود . این طوری می شود تا حدودی ویژگی های اجتماعی را کشف کرد .

و از همه این ها مهم تر و اساسی تر ، جلسه ی خواستگاری و صحبت کردن رو در روی من با اوست . این چنین مهم است که من و او توی جلسه ی خواستگاری چه حرف هایی را به هم بزنیم ...

خدای من ! یعنی می شود گزینه ی دلخواه من پیدا شود ، تا ما با هم صحبت کنیم؟! .. احساس می کنم تمام وجودم پر از حرف است که دوست دارم به نیمه ی گم شده ام بگویم . پر از حرف هایی که تا به حال به هیچ کس نگفته ام . خدای من ! چقدر من دوستش دارم ، کاش زودتر پیدایش کنم !

 

پی نوشت :

خدای ما هم بزرگه ...

از اون بخوایم ...

 

پس از پی نوشت: در چند روز بعد! ...

این لینک رو بچه های قلم عزیز فرستادند واسه اطلاعات تکمیلی خیلی مناسبه .



نویسنده » حاج جمال . ساعت 12:0 صبح روز دوشنبه 86 آذر 12


بسم الله

اول از همه به پی نوشت ها مراجعه کنید تا یه وقت فکر و خیال به سر مبارک نزنه! حتی شما دوست عزیز!!!

پسرهای سفید ، دختر های سیاه

دختر های سیاه ، پسر های سفید

چهار روز است که تصمیم گرفته ام که ازدواج کنم ، فکر ش را می کردم که ازدواج سخت باشد ، ولی نه این همه سخت ! ازدواج از آن سیب هایی است که وقتی می اندازی اش بالا ، هزار تا چرخ می خورد تا برسد به زمین . فعلاً که سیب ازدواج من روی هواست . من الان در همین لحظه یک تصمیم مهم گرفتم ! تصمیم گرفتم تا اطلاع ثانوی نه دختر باشم و نه پسر ! هیچی نباشم ! یعنی چیزی باشم ولی درگیر جنسیتم نباشم ، هر چند اولین تعریف از یک آدم این است که مونث است یا مذکر ؟ ، ولی به هر حال همه مرد ها وزن های دنیا در مرحله اول « انسان » هستند . و البته هر کدام از این انسان ها ویژگی های خاص خودشان را دارند. بچه که بودیم پسر ها به پسر بودنشان مینازیدند و دختر ها به دختر بودنشان ، : « پسرا شیرن ، مث شمشیرن ، دخترا موشن مثه خرگوشن ! » اگر آدم سعنی کند از دیدی فرا جنسیتی اش به دو جنس نگاه کند ( مثل من! ) آن وقت متوجه می شود که نه پسر بودن بد است و نه دختر بودن . هر کدام از دو جنس ویژگی های خاص خودشان را دارند که این ویژگی مدرک برتری یا نقص یک جنس بر جنس دیگر نیست . اصلاً انگار همین تفاوت ها است که قضیه را هیجانی می کند ! به قول نویسنده ای : تفاوتهای زن ها و مرد ها بعضی وقتها آن قدر زیاد است که فکر می کنی مرد ها از یک سیاره دیگر آمده اند و زنان از سیاره ای دیگر ! چون اگر قرار بود همه آدم ها مثل هم باشند درست با ویژگی های شبیه به هم ، خب ... هیچ عامل جذابی برای اینکه به سمت یکدیگر میل کنند ، وجود نداشت . و اتفاقاً هر چه این تفاوتها بیشتر باشد ، در کنار هم بودن معنای بیشتری پیدا میکند . درست مثل دو رنگ متضاد . اگر سیاه و خاکستری کنار هم باشند ، خیلی جاذبه ای ندارد ، ولی سیاه همیشه در کنار سفید نمود پیدا میکند . و این یعنی ؛ پسر ها هر چه پسر تر باشند و دختر ها هر چه دختر تر ، برای هم جاذبه بیشتری خواهند داشت . و به این صورت ازدواج معنای کامل خودش را پیدا میکند . 

فقط یک نکته اساسی وجود دارد و آن اینکه هر کدام ازما ( آدم ) باشیم و سعی کنیم بفهمیم که طرف مقابل از جنس مخالف ماست و ممکن است با همه جذابیت ها ، بعضی از ویژگی هایش برای ما دور از ذهن و یا حتی نا خوشایند باشد. برای حل این مسئله کافیست که هر کدام از ما ، سعی کنیم آگاهانه به سمت این تفاوت ها برویم و بهترین راه برای شناخت و سازگار کردن تفاوت هایمان پیدا کنیم .

با این تفاسیر ، مردان یا مرد و زنان مرد ، خطر بزرگی در مقابل مسأله ازدواج و تشکیل خانواده هستند . پس برای اینکه سیب ازدواج زودتر به زمین برگردد، یاد « خودم » باشم و کسی را انتخاب کنم که او هم « خودش » باشد و نه کس دیگر !

 

 کلی گشتم عکس مناسب پیدا نکردم؛ داشتی لطف کن

 

پی نوشت :

1- سلام ! خوبی ؟

2- پی نگاشت بهتره یا پی نوشت ؟!!! سوال شده واسم جواب داشتی بگو ... !

3- فکر و خیال برتون نداره که من به فکر ازدواج افتادم نه دادا ! هنوز خبری نیست ! هست ؟!

4- این مطلب ماله من نیست بلکه مال کسه دیگه ای هست که چون من خوشم او.مد تصمیم گرفتم منتشرش کنم یعنی اولا انتشار نیافته فکر کنم ! دوما نویسنده اش رو هم دقیقا نمی دونم کی هست پس لطفا اون دسته از دوستان ندزدندش !!!

5- این که کجا بودم و چه میکنم و چرا نمی نویسم و چرا در این جا تخته شده و این دو تا نویسنده سرخوش کجا هستن و چرا... هایی از این قبیل رو سر فرصت می گم نگران نباشین!

6- خب حالا برگردین بالا مطلب رو بخونین!!! 

7- دلم واسه چند تایی از دوستان اینترنتی تنگ شده ، کجا هستین معلوم هست ؟؟؟!!!

آی ی ی ی ی ی ی حاجی بازاری ، مظاهر ، آقای فخری ، ... ، ... ، .... ، بچه های قلم ، آقای ... ، معلوم هست کجا هستین ؟!!!

 

بعد از پی نوشت : در چندین و چند روز بعد!!!

با توجه به استقبال که در روز اولی که این مطلبو گزاشتم تا 950 نفر بازدید داشت تصمیم گرفتم که سلسله مطالبی رو آماده و ارائه کنم ، فعلا بخش دوم رو ارائه و تا چند روزه دیگه بقیه رو هم آماده می کنم . در جریان باشید!!!



نویسنده » حاج جمال . ساعت 6:27 عصر روز چهارشنبه 86 آذر 7


 

بسوزان هر طریقی می پسندی
که آتش از تو و خاکستر از من

بکش چون چون صید و در خونم بغلطان
تماشا کردن از تو،پرپر از من

 

 

تا اطلاع ثانوی ، علی مدد



نویسنده » حاج جمال . ساعت 1:55 عصر روز شنبه 86 شهریور 31


بعونک یا لطیف ...

سلام

سه سال گذشت ...

انگار همین دیروز بود ... 28 شهریور 83  مدینه ...

                                    ......................

دیشب مراسم میلاد آقا امام حسین بود تو سالن هتل ، خیلی دلم سوخت تو مدینه پیامبر و اولادشون هیچ خبری نبود ... ، وسط مراسم پاشدم رفتم حرم ، اما دلم نیومد برم داخل ... رفتم پشت دیوار بقیع ، سلام دادم به حضرت زهرا (س) و تبریک گفتم بهشون ...

برگشتم هتل ، مراسم آخراش بود ، مثلاً به مدیر کاروانمون قول داده بودم کمکش کنم ...

----------------------------------

صبح از نماز که برگشتم ، کمی وقت داشتم تا صبحونه رفتم تو اتاقم ، دو تخته بود اما من تنها بودم، تلویزیون رو روشن کردم ، اخبار بود ...؛

 ابوالفضل سپهر هم ... پرید ...

نتونستم باور کنم ... تلویزیون رو خاموش کردم ناخودآگاه روی تخت افتادم ... شعر هاش یادم می اومد ، ... صورت قشنگش ...

بی اختیار اشکم ریخت وقی یادم اومد از دیداری که باهاش داشتم  ...

----------------------------------

همین دوماه پیش ، تیر ماه بود ... اردوگاه آبعلی تهران ، طرح ولایت تکمیلی ...

اومد شعر خوند واسمون ... باهمون حال خرابش ...

 اون می خوند و اشک میریخت و لبخند میزد ...

ما فقط گریه میکردیم ...

وقتی تموم شد ، اومد که بره ، از میون جمعیت راهشو گرفت به سمت خروجی ...

من انگار اما میخکوب شده بودم ، همونطوری جلو می اومد . اشک هم تو چشماش حلقه زده بود ومن تصویر لرزانش رو میدیدم ...

رسید به من فقط نگاش کردم ... توچشماش یک دنیا غم رو میشد دید ...

دلم خیلی می خواست بغلش کنم و سرمو بزارم رو شونه اش و تا صبح های های گریه کنم ...

اما همچنان به زمین زیر پام چسبیده بودم ... رسید به من ، لحظه ای ایستاد نگاهی به چشمام کرد ، چیزی گفت ... و رفت .

..

----------------------------------

همه اینها تو ذهنم رژه میرفت ... دوباره برگشتم حرم

وسط بین الحرمین مثل دیوونه ها نشستم روی زمین و فقط براش گریه کردم ...

خیلی دلم میخواست تو آغوشش گریه کنم ... خیلی ...

----------------------------------

و حالا سه سال از اون روز گذشته ...

حاجی نیستی ببینی فرشته هنوز هم پلاک طلایی میخواد ...

حاجی نیستی ببینی اونایی که گفتی که هیچ ... ما هم نمی فهمیم ... ماهم فراموش کردیم ...

راستی کی یادش مونده...؟ ،  فرشته پلاک طلایی میخواد

 

 

علی مدد

 

پی نوشت :

1-    قرار داشتم پی نوشت ننویسم ، نشد !

2-    قبلاً یه مطلب نوشته بودم با عنوان  « کی یادش مونده فرشته پلاک طلایی میخواد ؟ » میخواستم همونو بنویسم اما نمیدونتم چی شد اینجوری شد ، راستی ببخشید طولانی شد

3-    همین



نویسنده » حاج جمال . ساعت 12:48 صبح روز چهارشنبه 86 شهریور 28


<      1   2   3   4   5      >