سفارش تبلیغ
صبا ویژن



داستانک خواستگاری (قسمت سوم و آخر!) - اینجاچراغی‌روشن‌ست..






درباره نویسنده
داستانک خواستگاری (قسمت سوم و آخر!) - اینجاچراغی‌روشن‌ست..
مدیر وبلاگ : حاج جمال[52]
نویسندگان وبلاگ :
بی نام[6]
للِه[14]

همیشه سعی میکنی حرف هایت را بزنی ، چون اگر تو نزنی بقیه که دارند حرفهایشان را می زنند ، و آنوقت به جای تو هم حرف می زنند !! اعتقاد دارم که دیده می شویم ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین87
اردیبهشت 87
خرداد 87
مرداد 87
شهریور 87


لینکهای روزانه
دچار - این روزها این جا می نویسم [11]
دچار در میوه‌ی ممنوعه [29]
[آرشیو(2)]


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
داستانک خواستگاری (قسمت سوم و آخر!) - اینجاچراغی‌روشن‌ست..

آمار بازدید
بازدید کل :160421
بازدید امروز : 13
 RSS 

{ جلسه سوم }

معلوم نیست قبل از ازدواج یا بعد از ازدواج ، هر چی هست همینه !

دختر : با بینی باند پیچی شده و عصبانی ، و پسر در حالی که از چشمانش آب می آید ، پشت میز نشسته اند ، گل رز روی میز ، پژمرده شده وسیب ها هم پلاسیده شده اند .

راوی : چیه ؟ کسی نمی خواد شروع کنه ؟

پسر: حوصله داری تو هم !

راوی ، با شیطنت : گفتی زندگی قشنگه ، یادت نیست؟ شروع کن !

پسر : دیگه برام حالی نمونده از کجا شروع کنم ؟

دختر ، با طعنه : نه که برای من مونده ؟

راوی : غصه نخور دختر جان ، زندگی قشنگه !

پسر : هر چی باشه من زیر بار این قسط سنگینم نه جناب عالی!

دختر: إ؟ خوب شد یاد آوری کردید و گریه میکند، وای حیف اون دماغ نازنین خودم !

راوی : گریه نکن ، شگون نداره.

پسر، عصبانی : کی میگفت مادیات مهم نیست؟

دختر ، عصبانی : کی می گفت دماغ به سبک ایرانی خوبه ؟

راوی : بابا ول کنید بیخیال ، همه رو من گفتم ، برید سر اصل مطلب !

پسر : اصل مطلبی نمونده !

دختر: چرا نمونده ؟ خوبم مونده بهتره یه جلسه بزاریم و تکلیف خودمونو معلوم کنیم .

راوی : کوتا بیا دختر جان !

پسر: نه! اتفاقا خیلی هم خوبه ، منم موافقم ؛ کی و کجا ؟

راوی : ای بابا ! اوضاع بی ریخت شد ، اصلا بحث روعوض کنید!

رنگ آبی ، آبی آسمونی ، آبی دریا ، نظرتون چیه ؟

پسر : برو بابا حال داری؟! بدترین رنگی که تا حالا دیدم آبیه ! ازش متنفرم!

دختر با عصبانیت : این دیگه برای من غیر قابل تحمله !

پسر: برای من بیشتر سرکار خانم !

راوی با شیطنت : برای من هم بیشتر تر ! باید دمم رو بزرام روی کولم و برم بابا !

 

پی نوشت :

1- بدین وسیله پایان این داستانک رو اعلام میکنی!

2-عیدتون مبارک

3- همین

 



نویسنده » حاج جمال . ساعت 6:35 عصر روز چهارشنبه 86 دی 5