سفارش تبلیغ
صبا ویژن



دی 86 - اینجاچراغی‌روشن‌ست..






درباره نویسنده
دی 86 - اینجاچراغی‌روشن‌ست..
مدیر وبلاگ : حاج جمال[52]
نویسندگان وبلاگ :
بی نام[6]
للِه[14]

همیشه سعی میکنی حرف هایت را بزنی ، چون اگر تو نزنی بقیه که دارند حرفهایشان را می زنند ، و آنوقت به جای تو هم حرف می زنند !! اعتقاد دارم که دیده می شویم ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین87
اردیبهشت 87
خرداد 87
مرداد 87
شهریور 87


لینکهای روزانه
دچار - این روزها این جا می نویسم [11]
دچار در میوه‌ی ممنوعه [29]
[آرشیو(2)]


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
دی 86 - اینجاچراغی‌روشن‌ست..

آمار بازدید
بازدید کل :160155
بازدید امروز : 22
 RSS 

دوسش دارم ، همین !

 

 

 

اگر بشنویم که یک نفر توی خیابان راه می رفته ویک هو چشمش به یک نفر دیگه می افتد و از او خوشش نمی آید و بدین ترتیب با هم ازدواج می کنند، حتماً با خودمان می گوییم چه مسخره! و یا به همین خنکی ؟ یا اینکه : مگر امکان دارد ؟!

 

به نظر همه آدم ها برای ازدواج باید دلایلی وجود داشته باشد که دو نفر را به هم علاقه مند کند و آن قدر دلایل محکم باشند که دو نفر بخواهند تا آخر عمر کنار هم زندگی کنند. ولی بعضی ها معتقد اند دوست داشتن دل می خواهد. بالاخره من در وجود طرف مقابل باید چیزهایی را ببینم که خوشایندم باشد و به دلیل وجود آن چیزها به اوعلاقه مند شوم و او هم شخصیت مرا به دلیل داشتن ویژگی های خاصی بپسندد تا بدین ترتیب ، ازدواج شکل بگیرد. اما خیلی وقت ها این طوری نمیشود ! یعنی ما جوانها ، چون جوانیم و سرشار از احساس ، همینجوری از یک نفر دیگر خوشمان می آید و پایمان را می کنیم توی یک کفش که فقط فلانی ! و البته کار به دلیل و استدلال هم برسد ، می توانیم هزار تا دلیل بیاوریم که به چه دلایلی از طرف خوشمان آمده است . ما جوان ها بیش از هر چیز شبیه یک تشنه ایم ! وقتی  تشنه ای ، احساس نیاز به آب میکند و عطش دارد، سعی میکند به طریقی آب بدست آورد و سیراب شود . درآن لحظه فقط رفع تشنگی برایش مهم است و نه چیز دیگری و حالا که من احساس نیاز به ازدواج می کنم ، به خوبی می فهمم که بعضی وقت ها این حس نیاز به همسر و همراه و هم سرنوشت زندگی ام ، آنقدر زیاد می شود که کمتر به بعد عقلانی بودن و مستدل بودن ازدواج فکر می کنم !

 

و حتماً خیلی از آن ازدواج های نا موفق پسر پولدار و دختر فقیر یا دختر پولدار و پسر فقیر و دختر تحصیلکرده ، پسر بی سواد ... به همین دلیل بوده که آن دختر ها و پسر ها فراموش کرده اند به « عقل » مراجعه کنند و این در حالی است « عقل » اسلحه ای است در مقابل سرکشی های « احساس » دنیای احساس که خیلی خوشگل و ناز و رویایی است و حد و مرز هم ندارد یک جور مار خوش خط و خال !!

 

اگر تو همسرت را فقط به خاطر اینکه زیباست دوست داشته باشی چه دختر و چه پسر آن وقت اگر روزی آب جوش روی صورتش بریزد و زشت شود ، دیگر هیچ دلیل قابل قبولی برای ادامه دادن زندگی وجود ندارد. مگر اینکه درطی این مدت دلبستگی های ماندگار تری برای خودت پیدا کرده باشی و از حد یک پرده زیبا فراتر رفته باشی . چون هر چه دلیل دوست داشتن تو چیزهای ماندگار تر و نا متناهی تر باشند ، عشق به یکدیگر نیز ماندگار تر و نا متناهی تر می شود و حتی ویژگی هایی مثل زیبایی هم لذت بخش تر می شوند.

 

فکر می کنم حالا که تصمیم به ازدواج گرفته ام باید گزینه ای را انتخاب کنم که در وجودش ویژگی هایی هست که او را دوست داشتنی می کند و من به خاطر داشتن ویژگی ها جذب او شده ام . ویژگی هایی ماندگار و نا متناهی برای یک عشق ماندگار و نامتناهی ...

 

 

 

 

دوست داشتن چیزی نیست که بشه آسون ازش گذشت همونطور که عقل چیزی نیست که بشه راحت نادیده اش گرفت !

 

حاشیه نگاشت :

 

 1- ندارد!!!

 

 

 

علی مدد



نویسنده » حاج جمال . ساعت 2:19 عصر روز یکشنبه 86 دی 23


امشب برای اولین بار تو عمرم ، تنهایی ، از ته دل ،  و با تموم وجود سرِ یه نفر داد کشیدم و خیلی سعی کردم به خاطر خدا باشه

یعنی کلی این پا و اون پا کردم که بتونم به خاطر خدا فقط داد بکشم

کل ماجرا مفصله و شاید هم تو این فضای عمومی جاش نباشه بگم ...

اما قبل از اینکه اتفاق بیافته ، حدس می زدم که که اون اتفاق بیافته واسه همین ، همون کنار ایستادم و گوشه چشمی نگاه و توی دل خدا خدا می کردم که این اتفاق نیافته

اما دقیقا همونی که فکر می کردم اتفاق افتاد ، ظرف چند ثانیه باید تصمیم می گرفتم یا چشم هامو ببندم و حرام خدا ، منکر خدا که اتفاق افتاده بود اونم جلوی چشمای من ، فقط من ، تنها من ، نادیده بگیرم و بگذرم یا عکس العمل نشون بدم ، یک آن تو دلم توسل کردم و گفتم خدایا فقط خودت ، ...

 

باران شدید بود ، و توی خیابون هیچ کسی نبود مسیر حرکتم ، معکوس شد ، به طرفش رفتم ، خشم ، خونم رو به جوش آورده بود ، در یک لحظه کمی شاید وجدانم نهیب زد : خدا ...

 

بلافاصله تغییر نیت دادم سعی کردم تمام خشم و بلندی صدام رو بخاطر خدا به کار ببرم ، در همون لحظه این فکر از ذهنم گذشت که ، خدایا ...

علی کی بود که خشمش خالص بود و محبتش خالص ...

نزدیکش شدم و تا جایی که تونستم صدای گرفته ام رو بلند کردم و با تمام وجود سرش داد زدم که  ...

 

ترس ، وحشت ، اضطراب ، درماندگی ، گشتن واسه راه فرار و ... و خیلی چیزهای دیگه رو تو نگاه خیره اش به چشمام حس کردم ، صدام رو بلند تر کردم و یه بار دیگه ، بلند تر از قبل جمله ام رو ، رو سرش خراب کردم .

مِن مِن کنان داشت می گفت : من ... ؟ نه ! من نبودم ... من نکردم ... و داشت انکار می کرد ،  انگار هیچ مفری نمی یافت و عجز و التماس را اختیار کرده بود ، همه چیز حتی 5 ثانیه هم طول نکشیده بود. و من حتی فکرش رو هم نمی کردم ... باز چیزی توی سرم چرخید و ... یاد اون آیه قران افتادم که مفهومش این بود که (( وقتی در برابر دشمن خدا قیام می کنید ، خدا با شماست...))

و حضور خدا رو حس کردم ...

 

 

در همون حالی که به عجز و ناله اش داشت ادامه می داد ، دلم سوخت و ته دلم کمی نرم شد ولی زیاده روی رو جایز ندونستم لذا با همون تن صدا و فریاد ولی اندکی خشم کمتر گفتم : (( آخه فلان  ! نکن که خدا بدتر از اینت میکنه ... )) که یک مغازه دار که از اول داد و بیداد من رو نگاه می کرد به خودش جرات  داد و گفت : (( ... )) ، یه نگاهی تو چشماش انداختم که خودم حس کردم اون مفهوم عاقل اندر سفیه بودن نگاهم رو برداشت کرده و یه نگاهی دوباره تو چشمایه طرف کردم و سرم رو برگردوندم و به مسیر خودم ادامه دادم ...

 

بارون رو تازه داشتم حس می کردم ، احساس خوبی داشتم ، شاید فکر می کردم خدا راضیه ، اما ته دلم باز گفتم نکنه به خاطر خودم بوده ... و باز تو دلم گفتم خدایا می دونی از این کارهای این مدلی نداشتم ، دستم رو بگیر ، و منو تو امتحانات سختت تنها نذار ... خدا کمکم کن ...

عرفه 1428

 

 

علی مدد



نویسنده » حاج جمال . ساعت 6:34 عصر روز دوشنبه 86 دی 10


{ جلسه سوم }

معلوم نیست قبل از ازدواج یا بعد از ازدواج ، هر چی هست همینه !

دختر : با بینی باند پیچی شده و عصبانی ، و پسر در حالی که از چشمانش آب می آید ، پشت میز نشسته اند ، گل رز روی میز ، پژمرده شده وسیب ها هم پلاسیده شده اند .

راوی : چیه ؟ کسی نمی خواد شروع کنه ؟

پسر: حوصله داری تو هم !

راوی ، با شیطنت : گفتی زندگی قشنگه ، یادت نیست؟ شروع کن !

پسر : دیگه برام حالی نمونده از کجا شروع کنم ؟

دختر ، با طعنه : نه که برای من مونده ؟

راوی : غصه نخور دختر جان ، زندگی قشنگه !

پسر : هر چی باشه من زیر بار این قسط سنگینم نه جناب عالی!

دختر: إ؟ خوب شد یاد آوری کردید و گریه میکند، وای حیف اون دماغ نازنین خودم !

راوی : گریه نکن ، شگون نداره.

پسر، عصبانی : کی میگفت مادیات مهم نیست؟

دختر ، عصبانی : کی می گفت دماغ به سبک ایرانی خوبه ؟

راوی : بابا ول کنید بیخیال ، همه رو من گفتم ، برید سر اصل مطلب !

پسر : اصل مطلبی نمونده !

دختر: چرا نمونده ؟ خوبم مونده بهتره یه جلسه بزاریم و تکلیف خودمونو معلوم کنیم .

راوی : کوتا بیا دختر جان !

پسر: نه! اتفاقا خیلی هم خوبه ، منم موافقم ؛ کی و کجا ؟

راوی : ای بابا ! اوضاع بی ریخت شد ، اصلا بحث روعوض کنید!

رنگ آبی ، آبی آسمونی ، آبی دریا ، نظرتون چیه ؟

پسر : برو بابا حال داری؟! بدترین رنگی که تا حالا دیدم آبیه ! ازش متنفرم!

دختر با عصبانیت : این دیگه برای من غیر قابل تحمله !

پسر: برای من بیشتر سرکار خانم !

راوی با شیطنت : برای من هم بیشتر تر ! باید دمم رو بزرام روی کولم و برم بابا !

 

پی نوشت :

1- بدین وسیله پایان این داستانک رو اعلام میکنی!

2-عیدتون مبارک

3- همین

 



نویسنده » حاج جمال . ساعت 6:35 عصر روز چهارشنبه 86 دی 5