سفارش تبلیغ
صبا ویژن



داستانک خواستگاری (2) - اینجاچراغی‌روشن‌ست..






درباره نویسنده
داستانک خواستگاری (2) - اینجاچراغی‌روشن‌ست..
مدیر وبلاگ : حاج جمال[52]
نویسندگان وبلاگ :
بی نام[6]
للِه[14]

همیشه سعی میکنی حرف هایت را بزنی ، چون اگر تو نزنی بقیه که دارند حرفهایشان را می زنند ، و آنوقت به جای تو هم حرف می زنند !! اعتقاد دارم که دیده می شویم ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین87
اردیبهشت 87
خرداد 87
مرداد 87
شهریور 87


لینکهای روزانه
دچار - این روزها این جا می نویسم [11]
دچار در میوه‌ی ممنوعه [29]
[آرشیو(2)]


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
داستانک خواستگاری (2) - اینجاچراغی‌روشن‌ست..

آمار بازدید
بازدید کل :160650
بازدید امروز : 2
 RSS 

داستان دوم یا                                                  { جلسه دوم }

 

دختر و پسر در همان حال رو به روی هم نشسته اند :

پسر ، رو به دختر : امروز هوا خیلی خوبه نه ؟

راوی : چه عجب ! بی اطوار شروع کردید!

دختر : سیبی را از سبد برمی دارد ، رو به پسر: ولی بهتر از اینم می تونه باشه !

پسر با تعجب : یعنی چه جوری؟

دختر : من من می کنه ؛ یعنی ... خب چه طوری بگم ؟ ما خودمون می تونیم همه چی رو قشنگ تر و بهتر کنیم ! می فهمید که ... ؟

روای با شیطنت : تحویل بگیر جناب !

پسر ، روبه راوی : هیچی نگو ، ببینم چی می خواد بگه ، و رو به دختر : منظورتون رو واضح تر بگید ؟

دختر : خب چه طور بگم ؟ ببین مثل همین گل ! چه قدر قشنگه ! یا این سیب ، چه قدر براقه! من دوست دارم چشمای شما مثل این گل ، بی عیب و نقص باشه ، عینک و میگم ، با یه عمل ساده ، می فهمید که ...؟

راوی با شیطنت : بله ، کم کم می فهمه ! زندگی زیباست .

پسر ، سعی میکند به خودش مسلط باشد : بله می فهمم . و نگاهی به دختر : شما فیلم دماغ به سبک ایرانی رودیدید؟

دختر ، متعجب : منظور؟!

پسر: هیچی ! می گم بینی ، خوبه به سبک ایرانی باشه ، یه عمل ساده . متوجه اید که زندگی قشنگ میشه !

راوی رو به دختر : قبول کن ، زندگی زیباست .

دختر سعی میکند عصبانی نشود ونشان ندهد  رو به پسر : بله ، متوجه ام ؛ خیلی هم خوبه ، من اصولاً آدم منطقی ای هستم .

راوی با خوشحالی : خب خب ، به سلامتی زندگی شیرن تر میشود . نکته ای ، موردی ، مسئله ای ، اگر مونده باشه ...

دختر : نه موردی که نمونده ، فقط یه مسئله کوچک ، می تونم بگم ؟

پسر : معلومه !

دختر : می خواستم بگم حالا که همه چیز داره درست می شه ، یعنی زندگی قشنگ میشه ، چه قدر خوبه که یه خونه قشنگ و ماشین قشنگ ، کنارش باشه نه ؟

راوی ، رو به پسر : مهم تفاهمه پسر جان ! مگه نه ؟ خودت گفتی ! اینا که مهم نیست؛

پسر با تعجب : ولی ...

دختر ، حرفش را قطع میکند ، با هیجان : شما می دونید که رشته من حسابداریه ! خب پس با یه حساب و کتاب خیلی ساده می تونم بگم که چطوری می شه به این چیزا رسید؟

دختر ماشین حسابی را از کیفش درمی آورد و شروع به حساب کردن می کند .

دختر ، با خوش حالی : ببین ! به این راحتی ، با یه قسط بندی ساده می شه هم صاحب خونه شد هم ماشین،

راوی می خندد : به همین راحتی ! به همین خوشمزه گی ! کیک ما آماده میشه نه ؟

پسر : قسط بندی روی چه پولی؟

دختر : خب معلومه ! روی حقوق شما !

پسر : روی حساب جیب بابای شما چی ؟

دختر : چیزی گفتید ؟ متوجه نشدم .

پسر : نه چیز مهمی نبود، خب بعد از چند سال ؟

دختر: خیلی کم ، فقط 24 سال طول میکشه .

پسر ، سوت میکشد : 24 سال ! ممکن نیست .

دختر : ممکنه

پسر : خب ، آره حتما ممکنه دیگه !

راوی : گفتم که زن ذلیله؛ ولی خب زندگی زیباست!

«ادامه داستان در قسمت بعدم!»



نویسنده » حاج جمال . ساعت 10:24 صبح روز دوشنبه 86 آذر 26