سفارش تبلیغ
صبا ویژن



داستانک خواستگاری : - اینجاچراغی‌روشن‌ست..






درباره نویسنده
داستانک خواستگاری : - اینجاچراغی‌روشن‌ست..
مدیر وبلاگ : حاج جمال[52]
نویسندگان وبلاگ :
بی نام[6]
للِه[14]

همیشه سعی میکنی حرف هایت را بزنی ، چون اگر تو نزنی بقیه که دارند حرفهایشان را می زنند ، و آنوقت به جای تو هم حرف می زنند !! اعتقاد دارم که دیده می شویم ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین87
اردیبهشت 87
خرداد 87
مرداد 87
شهریور 87


لینکهای روزانه
دچار - این روزها این جا می نویسم [11]
دچار در میوه‌ی ممنوعه [29]
[آرشیو(2)]


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
داستانک خواستگاری : - اینجاچراغی‌روشن‌ست..

آمار بازدید
بازدید کل :160649
بازدید امروز : 1
 RSS 

 

در ادامه سلسله مطالب ازدواج ؛

این یک داستان نامه است ! در سه اپیزود (همون قسمت و جلسه خودمون ) :

 

جلسه اول :

 دختر و پسری نسبتاً خجالتی ، رو به روی هم پشت میز نشسته اند . یک گلدان گل سرخ و سبد سیب ، روی میز است. چسم ناظری با عنوان روای ، دختر و پسر زیر نظر دارد و با هردوی آنها صحبت می کند :

روای ، بی حوصله : خسته شدم ! یکی شروع کنه دیگه !

دختر وپسر نگاهشان به میز است و صحبتی نمی کنند.

راوی فریاد می زند : این طور که معلومه ، خود من باید شروع کنم ، بی عرضه ها !

پسر با خجالت ، رو به روای می گوید : بله بله ، شما شروع کنید.

روای فکر می کند : خب ، از کجا باید شروع کنم ؟ چه گیری افتادم . شما ها می خواهید ، ازدواج کنید ، من باید فکر کنم ؟ ، چه می دونم ؟ در مورد رنگ مورد علاقه ، غذا از این جور چیزا صحبت کنید دیگه ، کی چی دوست داره ؟ چی دوست نداره ؟ زود باشید ، حوصله ام سررفت !

دختر ، خجالتی و با هیجان و با نیم نگاهی به پسر : آبی ، فقط آبی ، من عاشق رنگ دریام ، آبی آسمون ! خیلی دوستش دارم . شما چی ؟

پسر ، هول شده : هان ؟ ... خوب ! من ... رنگ رو میگید دیگه؟ ... من ... منم ، آبی ؛ اصلاً آبی یه جورایی رنگ منه، اگه آبی نباشه ، من می میرم؛

دختر ، با خوش حالی : وای خدای من ، چه رمانیتک  !

راوی ، بی حوصله : اگه من هیچی نگم ، تا شب می خواهید در باره رنگ آبی حرف بزنید ؟ بابا جون چند تا حرف اساسی در باره زندگی ، تفاهم ؛ از این جور چیزا بزنید دیگه ...

پسر : مثلا؟!

راوی ، عصبانی : شیطونه می گه بزنم ...

پسر : باشه ، باشه و رو به دختر : شما بگید ؟!

میشه لطفا با من ازدواج کنید؟!!!!

 

دختر ، رو به پسر گل را برمیدارد وبو میکند : خیلی قشنگه !

پسر : خیلی هم خوش بوئه!

دختر : ولی من گل رو نمی گم زندگی را می گم .

پسر : آهان ! زندگی ! منم منظورم همین بود خیلی خیلی قشنگه !

راوی رو به پسر : زن ذلیل !

پسر : خب ، پس همه چیز حله !

راوی : چی چی حله ؟ ، دو تا کلام حرف حسابی بزنید ؛ خونه ، ماشین ، کار

دختر : اینا اصلاً مهم نیست ، مهم اصل زندگیه !

راوی : با تمسخر : جداً ؟ امیدوارم ! و رو به پسر : نظر شما چیه ؟ شازده !

پسر : خب ، معلومه اینا ، هیچ اهمیتی نداره . اصل تفاهمه ؛ اصل قشنگی زندگیه !

راوی : که شما دارید.

پسر : رو به راوی : چیه ؟ حسودیت میشه ؟ !

راوی : بر منکرش لعنت!

 

و بدین ترتیب جلسه اول خواستگاری به همین خنکی تموم میشه!

 

 

پی نوشت:

1- سلام علیکم

2- سالگرد ازدواج حضرت مادر و حضرت پدر مبارک باشه ، باشد که نظری هم به ما کنند ...

3- چیه چرا اینجوری نگاه می کنین ؟! همینه که هست !!!

4- شورای نویسندگان وبلاگ تشکیل شده و اولین جلسه هم به خیر و خوشی و بدون زد و خورد برگزار شد ، دریم روی موضوعات بحث می کنیم ، اگه چیزی مد نظر هست بفرمایید . (هرچند می دونم هرچی ما بگیم شما می خونید!)

5- اسمش بزرگه (شورای نویسندگان وبلاگ!!!) ولی آدماش می خوان به کمک هم بزرگ شن ...

6- سه تا لینک اینجا میذرم همزمان ردر لینکدونی هم میذارم خیلی خنده داره ، ببینین بد نیست ، دوستانی که ذهن بسته ای دارن توصیه میکنم تشریف نبرند.

http://www.asriran.com/view.php?id=25697

http://www.asriran.com/view.php?id=25365

http://www.asriran.com/view.php?id=31031

 

 

7- دعا کنید

 

علی مدد



نویسنده » حاج جمال . ساعت 2:22 عصر روز پنج شنبه 86 آذر 22