داستان دوم یا { جلسه دوم }
دختر و پسر در همان حال رو به روی هم نشسته اند :
پسر ، رو به دختر : امروز هوا خیلی خوبه نه ؟
راوی : چه عجب ! بی اطوار شروع کردید!
دختر : سیبی را از سبد برمی دارد ، رو به پسر: ولی بهتر از اینم می تونه باشه !
پسر با تعجب : یعنی چه جوری؟
دختر : من من می کنه ؛ یعنی ... خب چه طوری بگم ؟ ما خودمون می تونیم همه چی رو قشنگ تر و بهتر کنیم ! می فهمید که ... ؟
روای با شیطنت : تحویل بگیر جناب !
پسر ، روبه راوی : هیچی نگو ، ببینم چی می خواد بگه ، و رو به دختر : منظورتون رو واضح تر بگید ؟
دختر : خب چه طور بگم ؟ ببین مثل همین گل ! چه قدر قشنگه ! یا این سیب ، چه قدر براقه! من دوست دارم چشمای شما مثل این گل ، بی عیب و نقص باشه ، عینک و میگم ، با یه عمل ساده ، می فهمید که ...؟
راوی با شیطنت : بله ، کم کم می فهمه ! زندگی زیباست .
پسر ، سعی میکند به خودش مسلط باشد : بله می فهمم . و نگاهی به دختر : شما فیلم دماغ به سبک ایرانی رودیدید؟
دختر ، متعجب : منظور؟!
پسر: هیچی ! می گم بینی ، خوبه به سبک ایرانی باشه ، یه عمل ساده . متوجه اید که زندگی قشنگ میشه !
راوی رو به دختر : قبول کن ، زندگی زیباست .
دختر سعی میکند عصبانی نشود ونشان ندهد رو به پسر : بله ، متوجه ام ؛ خیلی هم خوبه ، من اصولاً آدم منطقی ای هستم .
راوی با خوشحالی : خب خب ، به سلامتی زندگی شیرن تر میشود . نکته ای ، موردی ، مسئله ای ، اگر مونده باشه ...
دختر : نه موردی که نمونده ، فقط یه مسئله کوچک ، می تونم بگم ؟
پسر : معلومه !
دختر : می خواستم بگم حالا که همه چیز داره درست می شه ، یعنی زندگی قشنگ میشه ، چه قدر خوبه که یه خونه قشنگ و ماشین قشنگ ، کنارش باشه نه ؟
راوی ، رو به پسر : مهم تفاهمه پسر جان ! مگه نه ؟ خودت گفتی ! اینا که مهم نیست؛
پسر با تعجب : ولی ...
دختر ، حرفش را قطع میکند ، با هیجان : شما می دونید که رشته من حسابداریه ! خب پس با یه حساب و کتاب خیلی ساده می تونم بگم که چطوری می شه به این چیزا رسید؟
دختر ماشین حسابی را از کیفش درمی آورد و شروع به حساب کردن می کند .
دختر ، با خوش حالی : ببین ! به این راحتی ، با یه قسط بندی ساده می شه هم صاحب خونه شد هم ماشین،
راوی می خندد : به همین راحتی ! به همین خوشمزه گی ! کیک ما آماده میشه نه ؟
پسر : قسط بندی روی چه پولی؟
دختر : خب معلومه ! روی حقوق شما !
پسر : روی حساب جیب بابای شما چی ؟
دختر : چیزی گفتید ؟ متوجه نشدم .
پسر : نه چیز مهمی نبود، خب بعد از چند سال ؟
دختر: خیلی کم ، فقط 24 سال طول میکشه .
پسر ، سوت میکشد : 24 سال ! ممکن نیست .
دختر : ممکنه
پسر : خب ، آره حتما ممکنه دیگه !
راوی : گفتم که زن ذلیله؛ ولی خب زندگی زیباست!
«ادامه داستان در قسمت بعدم!»
نویسنده » حاج جمال . ساعت 10:24 صبح روز دوشنبه 86 آذر 26