سفارش تبلیغ
صبا ویژن



یادداشت های تازه متاهل ( ازدواجیات!) - اینجاچراغی‌روشن‌ست..






درباره نویسنده
یادداشت های تازه متاهل ( ازدواجیات!) - اینجاچراغی‌روشن‌ست..
مدیر وبلاگ : حاج جمال[52]
نویسندگان وبلاگ :
بی نام[6]
للِه[14]

همیشه سعی میکنی حرف هایت را بزنی ، چون اگر تو نزنی بقیه که دارند حرفهایشان را می زنند ، و آنوقت به جای تو هم حرف می زنند !! اعتقاد دارم که دیده می شویم ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین87
اردیبهشت 87
خرداد 87
مرداد 87
شهریور 87


لینکهای روزانه
دچار - این روزها این جا می نویسم [11]
دچار در میوه‌ی ممنوعه [29]
[آرشیو(2)]


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
یادداشت های تازه متاهل ( ازدواجیات!) - اینجاچراغی‌روشن‌ست..

آمار بازدید
بازدید کل :162620
بازدید امروز : 25
 RSS 

 

بسم الله النور

 

و لا تقربوا...

 

خدا حفظشون کنه یکی از اساتیدمون رو میگفتن ؛

تمثیل می زدند که : ببینید بچه ها ، یک سری از گناه ها هستند که قران گفته انجام ندید ، مثل اینکه بگن میخ تو پریز برق نکن ، اینجا تا وقتی که میخ رو تو خود سوراخ برق نکنی برق نمی گیرت حتی اگه نزدیکش هم ببری ،

اما بعضی از گناه ها رو قران گفته حتی نزدیکش هم نشید ، مثل دکل های برق فشار قوی خارج از شهر که حتی اگه بهش نزدیک هم بشی می گیرتت ، قران گفته : ((‏ولا تقربوا...))

 

مال هیچ کس نیست !

 

پی نوشت :

-اکثر اوقات اشک آرومت میکنه اما گاهی اوقات هم بر عکس ...

- می تونید بگردید وحدود  5 محلی که ( ولا تقربوا... ) آمده رو پیدا کنید .

 

 



نویسنده » حاج جمال . ساعت 11:53 صبح روز چهارشنبه 87 مرداد 23


بسم الله

ایام فاطمیه که میشه داغ دل هامون تازه میشه

دل هامون رنگ عزا میگیره

پیراهن مشکی و شال عزا ، نشونه افتخار شیعه بودنمون ، و چشم های پر اشک و بغض آماده ترکیدن با نام مادرمون ........

دلم برای حضرت محسن (علیه السلام ) خیلی تنگ شده ......

 

ایام فاطمیه که میشه شهرمون ، محله مون ، خونه مون ، اتاقمون ، دلمون ،و همه و همه رنگ عزا می گیره ........

و وبلاگ هامون هم همچنین ...

 

امسال مقتل و مصیبت نامه حضرت محسن رو در روایت فضه نگاشته آقای محمد رضا زائری رو می نویسم امید دارم که مورد توجه بی بی و پسر شهیدشون باشه ....

 

  

 

 

روایت فضه (علیه الرحمه ) از شهادت حضرت مادر :

 

بانو که رفت پشت در

گفتم از او حیا می کنند و می روند

گفتم از یادگار پیامبر بیمناک می شوند و می گریزند

بچه ها را گوشه اتاق نگه داشتم

 و با اشاره مولا

در پی بانو رفتم

بانو که رفت پشت در دلخوش شدم که این اضطراب و آشوب پایان می پذیرد

منتظر بودم تا دو باره بانو را همراهی کنم

و دوباره به اتاقش باز گردانم

 

نمی دانم چه شد

نمی دانم آن تیره بخت جنایتکار چه کرد

نفهمیدم در چگونه باز شد

و بانو پشت در چه کشید

که نالید

و صدایم زد

فقط نالید و گفت : فضه

دویدم

سرآسیمه بانو را در آغوش گرفتم

نالید : (( فضه ...

محسن را کشتند ))

آه ،

میخ در خونین بود

و آتش زبانه می کشید 



نویسنده » حاج جمال . ساعت 7:40 عصر روز چهارشنبه 87 خرداد 8


روزهای عروسک مو طلایی تو و روزهای ماشین چشمک زن کوکی من ، روزهای خاله بازی آرام و بی دغدغه ی تو و روزهای پر هیجان تفنگ و جنگ رفتن های خیالی من . روزهای قصه های شاد و غمگین مادر بزرگ ، قصه هایی که هر بار دل ساده من برای نرسیدن کلاغ قصه غصه می خورد و نگاه شیطنت آمیز تو که با هفت سنگ کلاغ قصه را نشان می گرفت!

روزهایی که بهای دورزدنی کوچک با دوچرخه بزرگ من ؛ جایزه شعر خوانی با لکنت و نصفه نیمه تو :

یک شکلات بود و شادی تو ، چرخیدن به دور باغچه سبز حیاط کوچکمان ! روزهای ساده ی کودکیمان گذشت ناگهان من آنقدر بزرگ شدم که دوچرخه کوچکم را از یاد بردم و تو آنقدر بزرگ شدی که دیگر هرگز نباید سراغی از عروسک موطلاییت می گرفتی دیگر آنقدر بزرگ شده بودی که باید دستت را از چادر سیاه مادرها می گرفتی و من دستم را از دستان گرم پدر !

بزرگ شدیم ، خاطرات کودکی مان را به دفترچه ای کوچک و صندوقچه ای قدیمی به امانت سپردیم و خود راهی آینده شدیم . باید از جاده ای گاه تنگ و گاه وسیع و گاه زیبا و گاه وهمناک خیالاتمان می گذشتیم و شاید می گریختیم!

دنیای واقعیتها انتظارمان را می کشد ... کوله ات را بردار ، من چیز زیادی ندارم ، همه سایه ام عق و دل ! ترا نیز همین کفایت خواهد کرد . گوهری مقدس نیز در چشمان من و نهفته در صدف وجودی توست . ازیاد مبر !

از این پس تنها سفر می کنیم و در تنهایی خود بزرگتر می شویم . همواره جاده های بسیار ی پیش رویمان است که بی امید تکیه گاهی باید بپیمایم. لحظاتی که اگر تمام حجم خستگی ها و تنهایی خود را در گوش ثانیه ها فریاد بزنی ، چون کوههای سخت و سنگین تنها ، « تنهایی » را منعکس می کنند و گاهی دو چندان به تو باز می گردانند. ناگزیر می شوی که سکوت کنی و در خود فرو روی !

گاه باید سخت بودن را پذیرفت . چاره ای نیست که دیای واقعیتها را از تلخیها گریزی نیست !

تو پس از این سفر کوتاه باید به سختی کوه شوی و من به زلالی و لطافت چشمه ای جوشان تو باید آسمان شوی و من دریا ! هفت وادی انتظارمان را می کشد و آرامش عظیم در انتهای این مسیر ، چشم در انتظار ماست . و بدان که اگر عقل راهنمای سفر تو باشد و عشق امید لحظه های خستگی و ایمان و استواری گامهای رهرو تا فتح قله آرامش فاصله ای نخواهد بود براستی ترس با عشق بیگانه است و جسارت با دریا دلی .

دل را به راه بسپار و بیا ... که نخستین وادی ما خود آگاهی است . ما هر دو انتظار پروانه شدن را میکشیم اما از یاد مبر که « بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم است تا پروانه ای از قفس بسته پیله اش رها شود » .

می خواهم پروانه شدن را تاب آورم و تاب آوری : که دل به آتش عشق سپردن عالمی دارد !

پیله ات را رها کن ؛ که در وادی بعد چشم به راه تو أم ...

با همین امضاء با همین امضای ساده چقدر فاصله افتاد میان من و تو ! تو پذیرفتی که مرا در پیچ و خم روزهای سخت پیش رو به حال خویش وامگذاری و من پذیرفتم که دیگر دلواپس خستگی ها و تنهایی ات نباشم ...چشم هایت هم دیگر رمق خیره به یکدیگر نگریستن ندارد . کجاست آن همه عطش رسیدن و اشتیاق با هم بودن ؟!

تقصیر تو بود یا من که راهمان یکی نشد؟ نمی دانم ... شاید تقصیر دو راهی هاست یا دلها ! شاید اصلا تقصیر چشم هاست که واقعیت درونی و عقلمان را قربانی جرقه ای ممبهم و غریب می کند و تو ناگهان آنقدر در نگاهم زیبا شدی و من در نگاه تو که در هم گم شدیم و خود را از یاد بردیم و به بیراهه سپردیم . بیراهه ای که من را از من « من » و تو را از « تو » دور کرد . و سراب خیالات واهی به گمان خوشبختی ما را به خود خواند ؛ ما به سویش دل سپردیم تا همان جا قصری بسازیم طلایی از روزهای با هم بودنمان تو ملکه زیبای من باشی و من مرد افسانه ای رویاهای تو !

حلقه ام را پذیرفتی ؛ تو برای من و من برای تو  ؛ بهم رسیدیم و ابر خیالاتمان فرو پاشید ... مرا قصری طلایی نبود ، فقط خانه ای کوچک و اجاره ای و شما هم زیبایی نبود در خور زیبا ملکه رویای من ! من خشمگین بودی و نا آرام ، تو دلخسته و پریشان ! نکند ما هم اشتباه گرفته بودیم؟ نه ... خود را اشتباه فهمیده بودیم!

یادت هست آن روز های عاشقانه ... به من می گفتی : آسمان چقدر زیباست و من می گفتم : آسمان چشمان تو زیبا تر ، اما کاش گفته بودی : ترا زیر این سقف زیبا مأوایی برای با هم بودنمان هست ؟  می گفتم : دریا چقدر آرام و با شکوه است و تو می گفتی : باشکوه تر از دل دریایی تو ؟! اما ای کاش گفته بودی : ترا دل دریایی هست که به خستی های راه بسپاری؟... به من می گفتی : تو همانی که آرزو دارم و من می گفتم : فراتر از آنی که می جستم !

اما کاش می دانستی آرزوهایت چیست؟ و کاش می دانستم که چه می جویم؟ ترا آگاهی از آنچه می خواستی نبود و مرا آگاهی از آنچه در پی اش بودم ؟

نه ... نه تقصیر من نه تقصر تو ... تقصیر « خودِ » مان بود که « آگاه » نبود!

و گر نه همه چیز هنوز زیبا بود ؛ آسمان ، دریا، ... تو ، من . افسوس که راه ما ؛

راهی از هم جدا بود! ...

 

 

 منبع: نشریه موسسه خدمات مشاوره ای آستان قدس

 

پی نگاشت:

1- محرم ، امتحانات ، من ، تعطیل!!!

2- ندارد ! 



نویسنده » حاج جمال . ساعت 11:18 صبح روز سه شنبه 86 بهمن 2


دوسش دارم ، همین !

 

 

 

اگر بشنویم که یک نفر توی خیابان راه می رفته ویک هو چشمش به یک نفر دیگه می افتد و از او خوشش نمی آید و بدین ترتیب با هم ازدواج می کنند، حتماً با خودمان می گوییم چه مسخره! و یا به همین خنکی ؟ یا اینکه : مگر امکان دارد ؟!

 

به نظر همه آدم ها برای ازدواج باید دلایلی وجود داشته باشد که دو نفر را به هم علاقه مند کند و آن قدر دلایل محکم باشند که دو نفر بخواهند تا آخر عمر کنار هم زندگی کنند. ولی بعضی ها معتقد اند دوست داشتن دل می خواهد. بالاخره من در وجود طرف مقابل باید چیزهایی را ببینم که خوشایندم باشد و به دلیل وجود آن چیزها به اوعلاقه مند شوم و او هم شخصیت مرا به دلیل داشتن ویژگی های خاصی بپسندد تا بدین ترتیب ، ازدواج شکل بگیرد. اما خیلی وقت ها این طوری نمیشود ! یعنی ما جوانها ، چون جوانیم و سرشار از احساس ، همینجوری از یک نفر دیگر خوشمان می آید و پایمان را می کنیم توی یک کفش که فقط فلانی ! و البته کار به دلیل و استدلال هم برسد ، می توانیم هزار تا دلیل بیاوریم که به چه دلایلی از طرف خوشمان آمده است . ما جوان ها بیش از هر چیز شبیه یک تشنه ایم ! وقتی  تشنه ای ، احساس نیاز به آب میکند و عطش دارد، سعی میکند به طریقی آب بدست آورد و سیراب شود . درآن لحظه فقط رفع تشنگی برایش مهم است و نه چیز دیگری و حالا که من احساس نیاز به ازدواج می کنم ، به خوبی می فهمم که بعضی وقت ها این حس نیاز به همسر و همراه و هم سرنوشت زندگی ام ، آنقدر زیاد می شود که کمتر به بعد عقلانی بودن و مستدل بودن ازدواج فکر می کنم !

 

و حتماً خیلی از آن ازدواج های نا موفق پسر پولدار و دختر فقیر یا دختر پولدار و پسر فقیر و دختر تحصیلکرده ، پسر بی سواد ... به همین دلیل بوده که آن دختر ها و پسر ها فراموش کرده اند به « عقل » مراجعه کنند و این در حالی است « عقل » اسلحه ای است در مقابل سرکشی های « احساس » دنیای احساس که خیلی خوشگل و ناز و رویایی است و حد و مرز هم ندارد یک جور مار خوش خط و خال !!

 

اگر تو همسرت را فقط به خاطر اینکه زیباست دوست داشته باشی چه دختر و چه پسر آن وقت اگر روزی آب جوش روی صورتش بریزد و زشت شود ، دیگر هیچ دلیل قابل قبولی برای ادامه دادن زندگی وجود ندارد. مگر اینکه درطی این مدت دلبستگی های ماندگار تری برای خودت پیدا کرده باشی و از حد یک پرده زیبا فراتر رفته باشی . چون هر چه دلیل دوست داشتن تو چیزهای ماندگار تر و نا متناهی تر باشند ، عشق به یکدیگر نیز ماندگار تر و نا متناهی تر می شود و حتی ویژگی هایی مثل زیبایی هم لذت بخش تر می شوند.

 

فکر می کنم حالا که تصمیم به ازدواج گرفته ام باید گزینه ای را انتخاب کنم که در وجودش ویژگی هایی هست که او را دوست داشتنی می کند و من به خاطر داشتن ویژگی ها جذب او شده ام . ویژگی هایی ماندگار و نا متناهی برای یک عشق ماندگار و نامتناهی ...

 

 

 

 

دوست داشتن چیزی نیست که بشه آسون ازش گذشت همونطور که عقل چیزی نیست که بشه راحت نادیده اش گرفت !

 

حاشیه نگاشت :

 

 1- ندارد!!!

 

 

 

علی مدد



نویسنده » حاج جمال . ساعت 2:19 عصر روز یکشنبه 86 دی 23


{ جلسه سوم }

معلوم نیست قبل از ازدواج یا بعد از ازدواج ، هر چی هست همینه !

دختر : با بینی باند پیچی شده و عصبانی ، و پسر در حالی که از چشمانش آب می آید ، پشت میز نشسته اند ، گل رز روی میز ، پژمرده شده وسیب ها هم پلاسیده شده اند .

راوی : چیه ؟ کسی نمی خواد شروع کنه ؟

پسر: حوصله داری تو هم !

راوی ، با شیطنت : گفتی زندگی قشنگه ، یادت نیست؟ شروع کن !

پسر : دیگه برام حالی نمونده از کجا شروع کنم ؟

دختر ، با طعنه : نه که برای من مونده ؟

راوی : غصه نخور دختر جان ، زندگی قشنگه !

پسر : هر چی باشه من زیر بار این قسط سنگینم نه جناب عالی!

دختر: إ؟ خوب شد یاد آوری کردید و گریه میکند، وای حیف اون دماغ نازنین خودم !

راوی : گریه نکن ، شگون نداره.

پسر، عصبانی : کی میگفت مادیات مهم نیست؟

دختر ، عصبانی : کی می گفت دماغ به سبک ایرانی خوبه ؟

راوی : بابا ول کنید بیخیال ، همه رو من گفتم ، برید سر اصل مطلب !

پسر : اصل مطلبی نمونده !

دختر: چرا نمونده ؟ خوبم مونده بهتره یه جلسه بزاریم و تکلیف خودمونو معلوم کنیم .

راوی : کوتا بیا دختر جان !

پسر: نه! اتفاقا خیلی هم خوبه ، منم موافقم ؛ کی و کجا ؟

راوی : ای بابا ! اوضاع بی ریخت شد ، اصلا بحث روعوض کنید!

رنگ آبی ، آبی آسمونی ، آبی دریا ، نظرتون چیه ؟

پسر : برو بابا حال داری؟! بدترین رنگی که تا حالا دیدم آبیه ! ازش متنفرم!

دختر با عصبانیت : این دیگه برای من غیر قابل تحمله !

پسر: برای من بیشتر سرکار خانم !

راوی با شیطنت : برای من هم بیشتر تر ! باید دمم رو بزرام روی کولم و برم بابا !

 

پی نوشت :

1- بدین وسیله پایان این داستانک رو اعلام میکنی!

2-عیدتون مبارک

3- همین

 



نویسنده » حاج جمال . ساعت 6:35 عصر روز چهارشنبه 86 دی 5


داستان دوم یا                                                  { جلسه دوم }

 

دختر و پسر در همان حال رو به روی هم نشسته اند :

پسر ، رو به دختر : امروز هوا خیلی خوبه نه ؟

راوی : چه عجب ! بی اطوار شروع کردید!

دختر : سیبی را از سبد برمی دارد ، رو به پسر: ولی بهتر از اینم می تونه باشه !

پسر با تعجب : یعنی چه جوری؟

دختر : من من می کنه ؛ یعنی ... خب چه طوری بگم ؟ ما خودمون می تونیم همه چی رو قشنگ تر و بهتر کنیم ! می فهمید که ... ؟

روای با شیطنت : تحویل بگیر جناب !

پسر ، روبه راوی : هیچی نگو ، ببینم چی می خواد بگه ، و رو به دختر : منظورتون رو واضح تر بگید ؟

دختر : خب چه طور بگم ؟ ببین مثل همین گل ! چه قدر قشنگه ! یا این سیب ، چه قدر براقه! من دوست دارم چشمای شما مثل این گل ، بی عیب و نقص باشه ، عینک و میگم ، با یه عمل ساده ، می فهمید که ...؟

راوی با شیطنت : بله ، کم کم می فهمه ! زندگی زیباست .

پسر ، سعی میکند به خودش مسلط باشد : بله می فهمم . و نگاهی به دختر : شما فیلم دماغ به سبک ایرانی رودیدید؟

دختر ، متعجب : منظور؟!

پسر: هیچی ! می گم بینی ، خوبه به سبک ایرانی باشه ، یه عمل ساده . متوجه اید که زندگی قشنگ میشه !

راوی رو به دختر : قبول کن ، زندگی زیباست .

دختر سعی میکند عصبانی نشود ونشان ندهد  رو به پسر : بله ، متوجه ام ؛ خیلی هم خوبه ، من اصولاً آدم منطقی ای هستم .

راوی با خوشحالی : خب خب ، به سلامتی زندگی شیرن تر میشود . نکته ای ، موردی ، مسئله ای ، اگر مونده باشه ...

دختر : نه موردی که نمونده ، فقط یه مسئله کوچک ، می تونم بگم ؟

پسر : معلومه !

دختر : می خواستم بگم حالا که همه چیز داره درست می شه ، یعنی زندگی قشنگ میشه ، چه قدر خوبه که یه خونه قشنگ و ماشین قشنگ ، کنارش باشه نه ؟

راوی ، رو به پسر : مهم تفاهمه پسر جان ! مگه نه ؟ خودت گفتی ! اینا که مهم نیست؛

پسر با تعجب : ولی ...

دختر ، حرفش را قطع میکند ، با هیجان : شما می دونید که رشته من حسابداریه ! خب پس با یه حساب و کتاب خیلی ساده می تونم بگم که چطوری می شه به این چیزا رسید؟

دختر ماشین حسابی را از کیفش درمی آورد و شروع به حساب کردن می کند .

دختر ، با خوش حالی : ببین ! به این راحتی ، با یه قسط بندی ساده می شه هم صاحب خونه شد هم ماشین،

راوی می خندد : به همین راحتی ! به همین خوشمزه گی ! کیک ما آماده میشه نه ؟

پسر : قسط بندی روی چه پولی؟

دختر : خب معلومه ! روی حقوق شما !

پسر : روی حساب جیب بابای شما چی ؟

دختر : چیزی گفتید ؟ متوجه نشدم .

پسر : نه چیز مهمی نبود، خب بعد از چند سال ؟

دختر: خیلی کم ، فقط 24 سال طول میکشه .

پسر ، سوت میکشد : 24 سال ! ممکن نیست .

دختر : ممکنه

پسر : خب ، آره حتما ممکنه دیگه !

راوی : گفتم که زن ذلیله؛ ولی خب زندگی زیباست!

«ادامه داستان در قسمت بعدم!»



نویسنده » حاج جمال . ساعت 10:24 صبح روز دوشنبه 86 آذر 26


 

در ادامه سلسله مطالب ازدواج ؛

این یک داستان نامه است ! در سه اپیزود (همون قسمت و جلسه خودمون ) :

 

جلسه اول :

 دختر و پسری نسبتاً خجالتی ، رو به روی هم پشت میز نشسته اند . یک گلدان گل سرخ و سبد سیب ، روی میز است. چسم ناظری با عنوان روای ، دختر و پسر زیر نظر دارد و با هردوی آنها صحبت می کند :

روای ، بی حوصله : خسته شدم ! یکی شروع کنه دیگه !

دختر وپسر نگاهشان به میز است و صحبتی نمی کنند.

راوی فریاد می زند : این طور که معلومه ، خود من باید شروع کنم ، بی عرضه ها !

پسر با خجالت ، رو به روای می گوید : بله بله ، شما شروع کنید.

روای فکر می کند : خب ، از کجا باید شروع کنم ؟ چه گیری افتادم . شما ها می خواهید ، ازدواج کنید ، من باید فکر کنم ؟ ، چه می دونم ؟ در مورد رنگ مورد علاقه ، غذا از این جور چیزا صحبت کنید دیگه ، کی چی دوست داره ؟ چی دوست نداره ؟ زود باشید ، حوصله ام سررفت !

دختر ، خجالتی و با هیجان و با نیم نگاهی به پسر : آبی ، فقط آبی ، من عاشق رنگ دریام ، آبی آسمون ! خیلی دوستش دارم . شما چی ؟

پسر ، هول شده : هان ؟ ... خوب ! من ... رنگ رو میگید دیگه؟ ... من ... منم ، آبی ؛ اصلاً آبی یه جورایی رنگ منه، اگه آبی نباشه ، من می میرم؛

دختر ، با خوش حالی : وای خدای من ، چه رمانیتک  !

راوی ، بی حوصله : اگه من هیچی نگم ، تا شب می خواهید در باره رنگ آبی حرف بزنید ؟ بابا جون چند تا حرف اساسی در باره زندگی ، تفاهم ؛ از این جور چیزا بزنید دیگه ...

پسر : مثلا؟!

راوی ، عصبانی : شیطونه می گه بزنم ...

پسر : باشه ، باشه و رو به دختر : شما بگید ؟!

میشه لطفا با من ازدواج کنید؟!!!!

 

دختر ، رو به پسر گل را برمیدارد وبو میکند : خیلی قشنگه !

پسر : خیلی هم خوش بوئه!

دختر : ولی من گل رو نمی گم زندگی را می گم .

پسر : آهان ! زندگی ! منم منظورم همین بود خیلی خیلی قشنگه !

راوی رو به پسر : زن ذلیل !

پسر : خب ، پس همه چیز حله !

راوی : چی چی حله ؟ ، دو تا کلام حرف حسابی بزنید ؛ خونه ، ماشین ، کار

دختر : اینا اصلاً مهم نیست ، مهم اصل زندگیه !

راوی : با تمسخر : جداً ؟ امیدوارم ! و رو به پسر : نظر شما چیه ؟ شازده !

پسر : خب ، معلومه اینا ، هیچ اهمیتی نداره . اصل تفاهمه ؛ اصل قشنگی زندگیه !

راوی : که شما دارید.

پسر : رو به راوی : چیه ؟ حسودیت میشه ؟ !

راوی : بر منکرش لعنت!

 

و بدین ترتیب جلسه اول خواستگاری به همین خنکی تموم میشه!

 

 

پی نوشت:

1- سلام علیکم

2- سالگرد ازدواج حضرت مادر و حضرت پدر مبارک باشه ، باشد که نظری هم به ما کنند ...

3- چیه چرا اینجوری نگاه می کنین ؟! همینه که هست !!!

4- شورای نویسندگان وبلاگ تشکیل شده و اولین جلسه هم به خیر و خوشی و بدون زد و خورد برگزار شد ، دریم روی موضوعات بحث می کنیم ، اگه چیزی مد نظر هست بفرمایید . (هرچند می دونم هرچی ما بگیم شما می خونید!)

5- اسمش بزرگه (شورای نویسندگان وبلاگ!!!) ولی آدماش می خوان به کمک هم بزرگ شن ...

6- سه تا لینک اینجا میذرم همزمان ردر لینکدونی هم میذارم خیلی خنده داره ، ببینین بد نیست ، دوستانی که ذهن بسته ای دارن توصیه میکنم تشریف نبرند.

http://www.asriran.com/view.php?id=25697

http://www.asriran.com/view.php?id=25365

http://www.asriran.com/view.php?id=31031

 

 

7- دعا کنید

 

علی مدد



نویسنده » حاج جمال . ساعت 2:22 عصر روز پنج شنبه 86 آذر 22


دیدم ماشالله جقدر ملت به بحث ازدواج علاقه مند هستند و تو روز اول هزار نفر نگاه کردن گفتم قسمت بعدم رو هم تقدیم کنم ، یادآوری می کنم این متون ماله من نیست من صرفا منتشر میکنم ... خب بقیه هم تو پینوشت ها

 

نیمه گم شده من پیدا شو !

 

دارم به این فکر می کنم که بالاخره من و نیمه گم شده ام چگونه یکدیگر را پیدا کنیم ؟! توی دانشگاه ، فامیل ، محل کار ... کجا؟! شاید هم هیچ کجا نباشد و نحوه ی آشنایی ما مثل خیلی های دیگر باشد ! یعنی اول خانواده ها با هم آشنا شوند و بعد و قبل از این دیدار و آشنایی اصلاً هم را نشناسیم!

خیلی از ازدواج ها ی دور و برم همین جوری شکل گرفته اند و دختر و پسر تا قبل از خواستگاری هیچ شناختی از هم نداشته اند . و من همیشه از این می ترسیدم که نکند نیمه گم شده من ، از اطرافیان و آشنایان نباشد و من مجبور باشمکسی را برای ازدواج انتخاب کنم که هیچ شناختی از گذشته ی او ندارم. اصلا برایم جا نمی افتاد که چگونه دونفر ، دو تا آدم بیگانه ... از همه کس به هم نزدیکتر می شوند؟! اصلاً چه جوری متوجه می شوند که به درد هم می خورند؟! مگر چقدر ارتباط داشته اند؟

هر وقت این جور سئوالات ذهنم را مشغول می کرد ، خیلی زود از ذهنم پاکشان می کردم . اما الان ، دیگر نمی توانم پاکشان کنم . چون قضیه جدی شده و من باید یک نفر را بشناسم!

سختی این کار ، هم برای پسر هاست هم برای دخترها . هر دو به نوعی درگیرند برای شناختن طرف مقابل . حتی حتماً امکانش هست که این شناخت به وجود بیاید . وگر نه این همه زندگی مشترک شکل گرفته و رشد یافته در این دنیا به وجود نمی آید!

حتماَ راه هایی وجود دارد . و من اگر کمی به سلول های خاکستری ام فشار بیاورم ، می توانم کشفشان کنم!

مثلاً یکی از این راه ها دوستان طرف است . اصلاَ این کی ضرب المثل است که هرکسی را می خواهی بشناسی ، اول دوستانش را بشناس و به قول سعدی : تو اول گو با کیان زیستی ؟ پس از آنک بگویم که تو کسیتی ؟ ، دوستان و همه نزدیکان صمیمی ، آینه خوبی هستند که توی آن میشود . ویژگی های افراد را کشف کرد.

راه دیگر این است که ببینمی گزینه ی من با چه تشکل ها و گروه ها  فعالیت هایی مأنوس است . به چه کارها و فعالیت هایی علاقه من است و از چه محیط هایی دوری می کند؟ این جوری می توانم تا حدودی خط مشی فکری و ارزشی و اعتقادی او را بشناسم.

صحبت کردن با همسایه ها و هم محله ای ها هم ممکن است مفید باشد. فقط این شرط که دقیق انجام شود . این طوری می شود تا حدودی ویژگی های اجتماعی را کشف کرد .

و از همه این ها مهم تر و اساسی تر ، جلسه ی خواستگاری و صحبت کردن رو در روی من با اوست . این چنین مهم است که من و او توی جلسه ی خواستگاری چه حرف هایی را به هم بزنیم ...

خدای من ! یعنی می شود گزینه ی دلخواه من پیدا شود ، تا ما با هم صحبت کنیم؟! .. احساس می کنم تمام وجودم پر از حرف است که دوست دارم به نیمه ی گم شده ام بگویم . پر از حرف هایی که تا به حال به هیچ کس نگفته ام . خدای من ! چقدر من دوستش دارم ، کاش زودتر پیدایش کنم !

 

پی نوشت :

خدای ما هم بزرگه ...

از اون بخوایم ...

 

پس از پی نوشت: در چند روز بعد! ...

این لینک رو بچه های قلم عزیز فرستادند واسه اطلاعات تکمیلی خیلی مناسبه .



نویسنده » حاج جمال . ساعت 12:0 صبح روز دوشنبه 86 آذر 12


بسم الله

اول از همه به پی نوشت ها مراجعه کنید تا یه وقت فکر و خیال به سر مبارک نزنه! حتی شما دوست عزیز!!!

پسرهای سفید ، دختر های سیاه

دختر های سیاه ، پسر های سفید

چهار روز است که تصمیم گرفته ام که ازدواج کنم ، فکر ش را می کردم که ازدواج سخت باشد ، ولی نه این همه سخت ! ازدواج از آن سیب هایی است که وقتی می اندازی اش بالا ، هزار تا چرخ می خورد تا برسد به زمین . فعلاً که سیب ازدواج من روی هواست . من الان در همین لحظه یک تصمیم مهم گرفتم ! تصمیم گرفتم تا اطلاع ثانوی نه دختر باشم و نه پسر ! هیچی نباشم ! یعنی چیزی باشم ولی درگیر جنسیتم نباشم ، هر چند اولین تعریف از یک آدم این است که مونث است یا مذکر ؟ ، ولی به هر حال همه مرد ها وزن های دنیا در مرحله اول « انسان » هستند . و البته هر کدام از این انسان ها ویژگی های خاص خودشان را دارند. بچه که بودیم پسر ها به پسر بودنشان مینازیدند و دختر ها به دختر بودنشان ، : « پسرا شیرن ، مث شمشیرن ، دخترا موشن مثه خرگوشن ! » اگر آدم سعنی کند از دیدی فرا جنسیتی اش به دو جنس نگاه کند ( مثل من! ) آن وقت متوجه می شود که نه پسر بودن بد است و نه دختر بودن . هر کدام از دو جنس ویژگی های خاص خودشان را دارند که این ویژگی مدرک برتری یا نقص یک جنس بر جنس دیگر نیست . اصلاً انگار همین تفاوت ها است که قضیه را هیجانی می کند ! به قول نویسنده ای : تفاوتهای زن ها و مرد ها بعضی وقتها آن قدر زیاد است که فکر می کنی مرد ها از یک سیاره دیگر آمده اند و زنان از سیاره ای دیگر ! چون اگر قرار بود همه آدم ها مثل هم باشند درست با ویژگی های شبیه به هم ، خب ... هیچ عامل جذابی برای اینکه به سمت یکدیگر میل کنند ، وجود نداشت . و اتفاقاً هر چه این تفاوتها بیشتر باشد ، در کنار هم بودن معنای بیشتری پیدا میکند . درست مثل دو رنگ متضاد . اگر سیاه و خاکستری کنار هم باشند ، خیلی جاذبه ای ندارد ، ولی سیاه همیشه در کنار سفید نمود پیدا میکند . و این یعنی ؛ پسر ها هر چه پسر تر باشند و دختر ها هر چه دختر تر ، برای هم جاذبه بیشتری خواهند داشت . و به این صورت ازدواج معنای کامل خودش را پیدا میکند . 

فقط یک نکته اساسی وجود دارد و آن اینکه هر کدام ازما ( آدم ) باشیم و سعی کنیم بفهمیم که طرف مقابل از جنس مخالف ماست و ممکن است با همه جذابیت ها ، بعضی از ویژگی هایش برای ما دور از ذهن و یا حتی نا خوشایند باشد. برای حل این مسئله کافیست که هر کدام از ما ، سعی کنیم آگاهانه به سمت این تفاوت ها برویم و بهترین راه برای شناخت و سازگار کردن تفاوت هایمان پیدا کنیم .

با این تفاسیر ، مردان یا مرد و زنان مرد ، خطر بزرگی در مقابل مسأله ازدواج و تشکیل خانواده هستند . پس برای اینکه سیب ازدواج زودتر به زمین برگردد، یاد « خودم » باشم و کسی را انتخاب کنم که او هم « خودش » باشد و نه کس دیگر !

 

 کلی گشتم عکس مناسب پیدا نکردم؛ داشتی لطف کن

 

پی نوشت :

1- سلام ! خوبی ؟

2- پی نگاشت بهتره یا پی نوشت ؟!!! سوال شده واسم جواب داشتی بگو ... !

3- فکر و خیال برتون نداره که من به فکر ازدواج افتادم نه دادا ! هنوز خبری نیست ! هست ؟!

4- این مطلب ماله من نیست بلکه مال کسه دیگه ای هست که چون من خوشم او.مد تصمیم گرفتم منتشرش کنم یعنی اولا انتشار نیافته فکر کنم ! دوما نویسنده اش رو هم دقیقا نمی دونم کی هست پس لطفا اون دسته از دوستان ندزدندش !!!

5- این که کجا بودم و چه میکنم و چرا نمی نویسم و چرا در این جا تخته شده و این دو تا نویسنده سرخوش کجا هستن و چرا... هایی از این قبیل رو سر فرصت می گم نگران نباشین!

6- خب حالا برگردین بالا مطلب رو بخونین!!! 

7- دلم واسه چند تایی از دوستان اینترنتی تنگ شده ، کجا هستین معلوم هست ؟؟؟!!!

آی ی ی ی ی ی ی حاجی بازاری ، مظاهر ، آقای فخری ، ... ، ... ، .... ، بچه های قلم ، آقای ... ، معلوم هست کجا هستین ؟!!!

 

بعد از پی نوشت : در چندین و چند روز بعد!!!

با توجه به استقبال که در روز اولی که این مطلبو گزاشتم تا 950 نفر بازدید داشت تصمیم گرفتم که سلسله مطالبی رو آماده و ارائه کنم ، فعلا بخش دوم رو ارائه و تا چند روزه دیگه بقیه رو هم آماده می کنم . در جریان باشید!!!



نویسنده » حاج جمال . ساعت 6:27 عصر روز چهارشنبه 86 آذر 7


بعونک یا لطیف ...

سلام

سه سال گذشت ...

انگار همین دیروز بود ... 28 شهریور 83  مدینه ...

                                    ......................

دیشب مراسم میلاد آقا امام حسین بود تو سالن هتل ، خیلی دلم سوخت تو مدینه پیامبر و اولادشون هیچ خبری نبود ... ، وسط مراسم پاشدم رفتم حرم ، اما دلم نیومد برم داخل ... رفتم پشت دیوار بقیع ، سلام دادم به حضرت زهرا (س) و تبریک گفتم بهشون ...

برگشتم هتل ، مراسم آخراش بود ، مثلاً به مدیر کاروانمون قول داده بودم کمکش کنم ...

----------------------------------

صبح از نماز که برگشتم ، کمی وقت داشتم تا صبحونه رفتم تو اتاقم ، دو تخته بود اما من تنها بودم، تلویزیون رو روشن کردم ، اخبار بود ...؛

 ابوالفضل سپهر هم ... پرید ...

نتونستم باور کنم ... تلویزیون رو خاموش کردم ناخودآگاه روی تخت افتادم ... شعر هاش یادم می اومد ، ... صورت قشنگش ...

بی اختیار اشکم ریخت وقی یادم اومد از دیداری که باهاش داشتم  ...

----------------------------------

همین دوماه پیش ، تیر ماه بود ... اردوگاه آبعلی تهران ، طرح ولایت تکمیلی ...

اومد شعر خوند واسمون ... باهمون حال خرابش ...

 اون می خوند و اشک میریخت و لبخند میزد ...

ما فقط گریه میکردیم ...

وقتی تموم شد ، اومد که بره ، از میون جمعیت راهشو گرفت به سمت خروجی ...

من انگار اما میخکوب شده بودم ، همونطوری جلو می اومد . اشک هم تو چشماش حلقه زده بود ومن تصویر لرزانش رو میدیدم ...

رسید به من فقط نگاش کردم ... توچشماش یک دنیا غم رو میشد دید ...

دلم خیلی می خواست بغلش کنم و سرمو بزارم رو شونه اش و تا صبح های های گریه کنم ...

اما همچنان به زمین زیر پام چسبیده بودم ... رسید به من ، لحظه ای ایستاد نگاهی به چشمام کرد ، چیزی گفت ... و رفت .

..

----------------------------------

همه اینها تو ذهنم رژه میرفت ... دوباره برگشتم حرم

وسط بین الحرمین مثل دیوونه ها نشستم روی زمین و فقط براش گریه کردم ...

خیلی دلم میخواست تو آغوشش گریه کنم ... خیلی ...

----------------------------------

و حالا سه سال از اون روز گذشته ...

حاجی نیستی ببینی فرشته هنوز هم پلاک طلایی میخواد ...

حاجی نیستی ببینی اونایی که گفتی که هیچ ... ما هم نمی فهمیم ... ماهم فراموش کردیم ...

راستی کی یادش مونده...؟ ،  فرشته پلاک طلایی میخواد

 

 

علی مدد

 

پی نوشت :

1-    قرار داشتم پی نوشت ننویسم ، نشد !

2-    قبلاً یه مطلب نوشته بودم با عنوان  « کی یادش مونده فرشته پلاک طلایی میخواد ؟ » میخواستم همونو بنویسم اما نمیدونتم چی شد اینجوری شد ، راستی ببخشید طولانی شد

3-    همین



نویسنده » حاج جمال . ساعت 12:48 صبح روز چهارشنبه 86 شهریور 28