بعدها نوشت: دچار یک سکوت دیجیتال شدم ،
در همه جای این بی سر و ته مکان .
------------------------------------------------
شاید زمانی دیگر
بسم الله
دیر یا زود باید گذاشت و گذشت
باید دید و دل نبست
باید ...
امروز این چهارمین بار است که می آیم اینجا تا یه چیزی بنویسم اما ...
حاج جمال و چراغ روشنش مدتی برای بعضی کمک حال بود برای بعضی هم سوهان روح
برخی به خواندنش عادت کرده بودند و برخی هم هر از چند گاهی گذرشان می افتاد
بعضی لطف داشتند و بعضی بغض!
بعضی کمک گرفتند و بعض کمک دادند ...
خلاصه دنیایی داشتیم ، غریب بود نازنین .
حاج جمال تمام شد و به یادگار می ماند برای زمانی که دلم برای خودم تنگ تر می شود ...
و حال این حاج جمال ، «دچار» شده است ...
دچار خیلی چیز ها ...
و این دچار شدن ، فضای روشن بودن چراغ اینجا رو شاید خدشه بیندازد، پس اینجا بماند برای زمانی که حاج جمال احیانا خواست بنویسد ... ، شاید زمانی دیگر .
اینجا را از سیاهی در آوردم و از دوستانی که این همه مدت منتظر بودن و تحمل کردند و پیام خصوصی گذاشتند که چرا اینجا اینقدر ساکته و خسته کننده شده و دوستانی که نظر دادند در این متن آخر و کمک حال بودند بسیار ممنون و در عین حال عذر خواهم .
آدرس جدیدم اینجاست: http://do-4.blogspot.com اما دوست دارم فقط دوستانی که پیگیرند بتوانند داشته باشند و نه همه ، یعنی فقط شماهایی که لطف دارید و اینجا هستید .
تعداد بازدید و و لینک دادن و این قضایا در جایگاه اول اهمیت نیست برای من ، بلکه بدانم چه کسانی می خوانند نوشته های مرا و چگونه میتوان ارتباط موثرتر و مفیدتری با ایشان داشته باشم و چگونه میتوانیم بهم کمک کنیم ، مهم است .
پس دوستان لطف کنند در کامنت های همین مطلب آدرس Gmail خود را لطف کنند تا دعوتنامه برایشان ارسال کنم . البته با ایمیل های دیگر حداکثر تا 30 روز قادر به مشاهد وبلاگ هستید .
علی مدد
لینک نظرات این مطلب
لینک این مطلب
لینک این وبلاگ
نویسنده » حاج جمال . ساعت 4:10 عصر روز چهارشنبه 87 شهریور 27
در جستجوی ... !
بسم الله النور
چند هفته ای هست دارم به یه عنوان جدید واسه یه وبلاگ جدید با یه رویکرد جدید فکر می کنم .
کسی بلده پیشنهاد کنه ؟!
یه نکته الزاما دوست دارم این افراد پیشنهاد بدن :
یک نقطه ، سراج ، راحیل ، کج و معوج ، مادرانه ، نمک ، عروج ، آنتی نفس ، بی معرفت
پی نوشت :
باید یه کاری کرد ...
2- عکس رو از وبلاگ بی معرفت انتخاب کردن که همینجا عذرخواهی میکنم که انتخابشون رو انتخاب کردم !
3-این آدرس توییتر منه تازه توییتر باز شدم گام بعد انشالله فرند فید باید هرچیزی رو پله پله رفت جلو http://twitter.com/hajjamal
لینک نظرات این مطلب
لینک مستقیم این مطلب
لینک این وبلاگ
پی نوشت(صبح 5 شنبه) :
الان که اومدم کامنت ها رو خوندم یه حس فوق العاده نوستالوژیک اومد سراغم ، حس کردم که آره یه آدمهایی هستند که میشه روشون حساب کرد ، یه آدم هایی که دانسته هاشون رو میشه به عنوان دانسته خودت فرض کنی . خوشحالم و ممنون . خیلی هم ممنون .
نویسنده » حاج جمال . ساعت 9:10 عصر روز سه شنبه 87 مرداد 29
بسم الله النور
آقا سلام...
آقا سلام...
حالتان خوب است؟
آقا خبرها را خواندید؟
علیرضا جهانشاهی طلبه سیرجانی
به 23 ماه حبس و تبعید محکوم شد!
به جرم...
تشویش اذهان خصوصی !
به جرم...
مبارزه با زمین خواران!
آقا...
پس لطف کنید نیایید
اوضاع قمر در عقرب است!
زبانم لال شما را هم می گیرند...!
به جرم...
عدالت خواهی
به جرم...
عدالت گستری
یک انگ می زنند به شما به این گنده گی!
به شما می گویند:
سیاسی کار!
نفوذی!
نعوذ بالله همین....................
.......................نقطه چین ها
که نمی توان نوشت!
حالا بیایید ثابت کنید...
حرفتان حق است
هیچ کس باور نمی کند!
این جا حق فرمولیزه شده است!
اگر آویزان جناح و حزبی باشی
حرفت خریدار دارد
اگر مجیز گوی بالا نشینان باشی...
حتی اگر دهانت لق باشد!
حرفت حق است...
آقا...
این جا بعضی از قاضی ها
با حکمشان
شاه کار می کنند!
یعنی همان کاری را می کنند
که شاه ملعون می کرد...
آقا...
این ها را از من نشنیده بگیرید!
فقط لطف کنید...حالا...حالاها
نیایید!
این جا...
واژه هایی چون...
عدالت...عدل...ظلم...مظلوم
آقازاده!...
...زمین خواری و...
را سرچ می کنند!
و بعد از آن
دهان گوینده!
ذهن نویسنده!
چشم عکاس را
فیلتر می کنند!
آقا...
سرتان را درد نمی آورم!
ببخشید که مزاحمتان شدم
خدا نگهدارتان
به امید دیدار...
راستی آقا...
یادم رفت بگویم...
میلادتان مبارک
آری آقا میلادتان مبارک ...
نقل از وبلاگ : محمود صارمی
پی نوشت :
1- گاهی آنقدر دل ناآرام است که تا کسی سخن می گوید که از زبان توست ، دیگر نای حرف زدنت نمی ماند
2- خبر مربوط به طلبه سیرجانی
وبلاگ طلبه سیرجانی که جمعی از دانشجویان عدالتخواه می نویسندش
خبر محاکمه و حکم دادگاه ویژه!! روحانیت
متن بچه های قلم در مورد نیمه شعبان و این متن
همچنان این متن:
نویسنده » حاج جمال . ساعت 3:52 عصر روز شنبه 87 مرداد 26
بسم الله النور
و لا تقربوا...
خدا حفظشون کنه یکی از اساتیدمون رو میگفتن ؛
تمثیل می زدند که : ببینید بچه ها ، یک سری از گناه ها هستند که قران گفته انجام ندید ، مثل اینکه بگن میخ تو پریز برق نکن ، اینجا تا وقتی که میخ رو تو خود سوراخ برق نکنی برق نمی گیرت حتی اگه نزدیکش هم ببری ،
اما بعضی از گناه ها رو قران گفته حتی نزدیکش هم نشید ، مثل دکل های برق فشار قوی خارج از شهر که حتی اگه بهش نزدیک هم بشی می گیرتت ، قران گفته : ((ولا تقربوا...))
مال هیچ کس نیست !
پی نوشت :
-اکثر اوقات اشک آرومت میکنه اما گاهی اوقات هم بر عکس ...
- می تونید بگردید وحدود 5 محلی که ( ولا تقربوا... ) آمده رو پیدا کنید .
نویسنده » حاج جمال . ساعت 11:53 صبح روز چهارشنبه 87 مرداد 23
بسم الله
امروز داشتم اتفاقی کامنت های این مطلب رو می خوندم رسیدم به این کامنت بی نام و نشان.
دیدم بخشی از حرفهای من رو داره و ارزش پست شدن رو داره .
نگاردیم!
فرار |
|
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند
پدر عزیزم، با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی را با سیندی پیدا کردم. او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگِ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. سیندی به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. سیندی چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا َواقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که نیاز دارن آماده می کنیم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه،و سیندی بهتر بشه. آخه اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق، پسرت، ادوارد
پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه تامی. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوستت دارم
هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن .
پی نگاشت :
همه چیز سبز ... ، سبز ... ، سبز خواهد شد . باور کن |
نویسنده » حاج جمال . ساعت 9:59 صبح روز یکشنبه 87 مرداد 20
بسم الله :
اردوی تخصصی مهدویت ( نگین زمان )
روز اول : در اینترنت می چرخی تا شاید در وبلاگها و سایت های بچه های حاضر در اردو اثری از محتوای اردو ببینی ...
نه نه این نه
جورج اورول و 1984 یا اینترنت ؛ جون مرغ تا شیر آدمیزاد !!
می گویند در اینترنت همه چیز هست اما هرچه گشتم دریغ از یک عدد نسخه فارسی کتاب 1984 اثر معروف جورج اورول ....
نه نه این هم نمی خوام ،
حریم خصوصی و افرادی از جنس ما :
همه ما برخی اوقات در برخورد های مختلفمن با دوستانمان کلیپ هایی را می بینیم و یا شاید هم در اینترنت اما گاهی اوقات به این توجه نمی کنیم که این تصاویر آیا با حفظ حریم خصوصی افراد مغایر نیست ؟ خیلی وقت ها میدانیم صاحبین این عکس ها شاید راضی نباشن از دید زدن های ما اما ....
نه نه این مطلب رو هم حال ندارم بنویسم ...
به قول دوستی از ضمیر نا خود آگاهم کمک می خواهم و به او می گویم : - می دانی که الان محتاج نوشتنم ، کمکی بنما ...
اما انگار که اصلا حال نوشتن هیچ چیز را ندارد ، خب حق می دهمش ، ساعت 11 شب است و از صبح ساعت 7 که از خانه زده ام بیرون تا همین الان که هنوز هم بر نگشته ام خانه ، هیچ استراحتی نداشته و کلی هم ازش کار کشیده ام حق دارد آخر شبی کمکی ننماید طفلی ...
و وقتی آدم به ضمیر نا خود آگاهش حق می دهد که ننویسد آنوقت اتومات به خودش هم حق می دهد که تنبلی کند و ننویسد هر چند کسی نخواند !! ( البته کاملا مخاطبم را می شناسم و میدانم که آن عزیزانی که اینجا می آیند نباید بگذارم دست خالی بروند ) وقتی حق می دهی که ننویسد ، خوشحال می شود اما دیگر عقلش نمی کشد که دست بالای دست بسیار است ، با همین که نمی خواست بنویسد ، تا همین جا کلی پیاده اش کردم و در عین حال دو سه تا طرح بحث مد نظرم را هم مکتوب کردم تا انشالله در فرصت های آتی بهشان بپردازم ؛ به این میگن پیچاندن ضمیر نا خود آگاه !!!
نکته : ( حتما می دانید که اینجور وقت ها آدم میتواند با نوشتن این جمله ((خسته ام بعدا مینویسم!)) خودش را راحت کند !!
پی نوشت : این داستان عرفان نظر آهاری رو الان خوندم دوست داشتم بذارم اینجا شاید کسی بخواند :
دویدن بیاموز، پرواز را و اشتیاق را
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
***
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.
عرفان نظر آهاری
علی مدد
نویسنده » حاج جمال . ساعت 11:4 عصر روز پنج شنبه 87 مرداد 17
بسم الله
باید یکی پیدا شود !!
همیشه همین طور است .
همیشه همین طور بوده است .
همیشه همین طور خواهد بود .
وقتی می خواهی تصمیمی جدید بگیری و کاری بزرگ تر از قبل را شروع کنی یک حس ترس و واهمه داری در عین حال که اشتیاق هم دامن گیرت است ...
انگار لب یک استخر ایستاده ای و هم ترس پریدن داری و هم شوق خنکی و آب ...
باید یکی پیدا شود و تو را هل دهد!
علی مدد
نویسنده » حاج جمال . ساعت 1:22 عصر روز چهارشنبه 87 مرداد 16
یک وبلاگ نویس و آهو !!
بسم الله النور
یک وبلاگ نویس تصمیم می گیرد .
اردوی تخصصی مهدویت ، قم ، جمکران ، اردوگاه یاوران امام زمان (عج)
بلیط رفت به خواست خدا جور می شود بدون زحمت او
حرکت میکند ؛ می رسد
اردو تمام می شود*
بلیط برگشت ؛ می گردد
باز هم می گردد!
بیشتر می گردد !!
.
.
.
.
.
و سرانجام می یابد (با یک حس ارشمیدسی! )
سرانجام ؛ در حالیکه اردو رسما روز جمعه تمام گشته ، روز یکشنبه ساعت 18.36 دقییقه بلیط برگشت با قیمت نجومی 24000 تومان برای ساعت 21.30 با قطار آهو (غزال اسبق!)، می یابد.
و اردو از دماغ یک وبلاگ نویس در می آید !!
* : در احوالات اردو متعاقبا می نویسیم !!
پی نگاشت:
1- این پست ویژه است ، چون با این که از یک کیوسک اینترنتی مکشوفه در ایستگاه راه آهن - که اتفاقا شلنگ اینترنتش هم باز است! - ارسال می شود و بالظاهر رایگان است اما فی الباطن بیش از ده هزار تومان پول خورده است ! تا خود ساعت 9.5 بلکم حتی بعد از آن از اینترنت استفاده میکنم بلکم اندکی جای زخم این بلیط التیام یابد ! (به کسی چه مربوط که من سه روز با جماعت اصفهانی ها در یک خوابگاه بودم !! )
2- احتمالا تا خود مشهد رییس بنیاد را آباد می کنم !!
3- انصافا قبول کنید در این فضایی که هستم اولین پست بعد از اردو را نمیتوانم درباره خود اردو بنویسم !(قبول هم نکردید مهم نیست حواله می شوید به رییس بنیاد (ع!) )
4- دیشب تلفنی از دوستان دست اندر کار اردو تشکر کردم و ایضا خسته نباشید هم ، اینجا هم مجدد دوست دارم به مصداق آیه شریفه (من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق ) ؛ از آقایان مجاهد ، اخسان بخش! ، آقاجانی ، اجرایی ، نجمی ، فخری ، فضل الله و بهرامیه! تشکر کنم ، اجرتان با خود خدا ...
نویسنده » حاج جمال . ساعت 7:3 عصر روز یکشنبه 87 مرداد 13
!D a D
وقتی کسی را نداری تا برایش داد بزنی
وقتی کوهی را نداری که از قله اش بالا بروی و داد بزنی
وقتی دلی را نداری که از غصه هایت و دغدغه هایت بگویی
وقتی در دنیای سیاه و سفید زورت به هیچ چیز نمی رسد و نمی توانی هیچ جا داد بزنی
خب معلوم است دیگر عقده ای می شوی !!
پی نگاشت :
- به این میگن نوعی خود کشی فرهنگی !!!
- بلیطمان جور گشت منتها با فقط اندکی تاخیر ! ساعت 7 عصر گفتند قم باشیم ، ما ساعت 10 عصر از مشهد حرکت داریم !!
- خدایمان بیامرزاد حلال کنید !
نویسنده » حاج جمال . ساعت 9:21 عصر روز دوشنبه 87 مرداد 7
اندر احوالات من و شهر من !
یک :
- من یک شهروندم
- من شهرم را دوست دارم
- شهر من ، اما آیا مرا دوست دارد ؟!
دو :
- من یک شهروندم
- دوست من هم یک شهروند است ، اما ، او خانه شان با خانه ما فرق می کند ، نمیدانم چرا دیوار و سقفش شبیه روغن های نباتی 17 کیلویی آشپزخانه مان است !؟
- شهر من ، اما ، آیا دوست مرا هم دوست دارد؟
سه :
- من یک شهروندم
- آن پسر هم شهروند است لکن با کتاب فارسی دوم دبستان در دست ، و ترازوی کهنه در جلوی پا و چشمانی به جیب رهگذران نگران ...
- شهر من ، اما ، آیا ، همه ما را دوست دارد ... ؟
ته نوشت :
-چه کسی میگوید که گرانی اینجاست؟
دوره ارزانیست... چه شرافت ارزان، تن عریان ارزان، و دروغ از همه چیز ارزان تر....! آبرو قیمت یک تکه ی نان... و چه تخفیف بزرگی خورده ست، قیمت هر انسان.......
-هرچند هنوز بلیط هماهنگ نشده اما انشالله فردا (سه شنبه ) حرکت میکنم میام سمت تهران و قم . یک نفر در جریان باشد !!
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ....
نویسنده » حاج جمال . ساعت 9:25 عصر روز یکشنبه 87 مرداد 6