{ جلسه سوم }
معلوم نیست قبل از ازدواج یا بعد از ازدواج ، هر چی هست همینه !
دختر : با بینی باند پیچی شده و عصبانی ، و پسر در حالی که از چشمانش آب می آید ، پشت میز نشسته اند ، گل رز روی میز ، پژمرده شده وسیب ها هم پلاسیده شده اند .
راوی : چیه ؟ کسی نمی خواد شروع کنه ؟
پسر: حوصله داری تو هم !
راوی ، با شیطنت : گفتی زندگی قشنگه ، یادت نیست؟ شروع کن !
پسر : دیگه برام حالی نمونده از کجا شروع کنم ؟
دختر ، با طعنه : نه که برای من مونده ؟
راوی : غصه نخور دختر جان ، زندگی قشنگه !
پسر : هر چی باشه من زیر بار این قسط سنگینم نه جناب عالی!
دختر: إ؟ خوب شد یاد آوری کردید و گریه میکند، وای حیف اون دماغ نازنین خودم !
راوی : گریه نکن ، شگون نداره.
پسر، عصبانی : کی میگفت مادیات مهم نیست؟
دختر ، عصبانی : کی می گفت دماغ به سبک ایرانی خوبه ؟
راوی : بابا ول کنید بیخیال ، همه رو من گفتم ، برید سر اصل مطلب !
پسر : اصل مطلبی نمونده !
دختر: چرا نمونده ؟ خوبم مونده بهتره یه جلسه بزاریم و تکلیف خودمونو معلوم کنیم .
راوی : کوتا بیا دختر جان !
پسر: نه! اتفاقا خیلی هم خوبه ، منم موافقم ؛ کی و کجا ؟
راوی : ای بابا ! اوضاع بی ریخت شد ، اصلا بحث روعوض کنید!
رنگ آبی ، آبی آسمونی ، آبی دریا ، نظرتون چیه ؟
پسر : برو بابا حال داری؟! بدترین رنگی که تا حالا دیدم آبیه ! ازش متنفرم!
دختر با عصبانیت : این دیگه برای من غیر قابل تحمله !
پسر: برای من بیشتر سرکار خانم !
راوی با شیطنت : برای من هم بیشتر تر ! باید دمم رو بزرام روی کولم و برم بابا !
پی نوشت :
1- بدین وسیله پایان این داستانک رو اعلام میکنی!
2-عیدتون مبارک
3- همین