سفارش تبلیغ
صبا ویژن



من ، تو ؛ راهی از هم جدا ... - اینجاچراغی‌روشن‌ست..






درباره نویسنده
من ، تو ؛ راهی از هم جدا ... - اینجاچراغی‌روشن‌ست..
مدیر وبلاگ : حاج جمال[52]
نویسندگان وبلاگ :
بی نام[6]
للِه[14]

همیشه سعی میکنی حرف هایت را بزنی ، چون اگر تو نزنی بقیه که دارند حرفهایشان را می زنند ، و آنوقت به جای تو هم حرف می زنند !! اعتقاد دارم که دیده می شویم ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین87
اردیبهشت 87
خرداد 87
مرداد 87
شهریور 87


لینکهای روزانه
دچار - این روزها این جا می نویسم [11]
دچار در میوه‌ی ممنوعه [29]
[آرشیو(2)]


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
من ، تو ؛ راهی از هم جدا ... - اینجاچراغی‌روشن‌ست..

آمار بازدید
بازدید کل :162502
بازدید امروز : 32
 RSS 

روزهای عروسک مو طلایی تو و روزهای ماشین چشمک زن کوکی من ، روزهای خاله بازی آرام و بی دغدغه ی تو و روزهای پر هیجان تفنگ و جنگ رفتن های خیالی من . روزهای قصه های شاد و غمگین مادر بزرگ ، قصه هایی که هر بار دل ساده من برای نرسیدن کلاغ قصه غصه می خورد و نگاه شیطنت آمیز تو که با هفت سنگ کلاغ قصه را نشان می گرفت!

روزهایی که بهای دورزدنی کوچک با دوچرخه بزرگ من ؛ جایزه شعر خوانی با لکنت و نصفه نیمه تو :

یک شکلات بود و شادی تو ، چرخیدن به دور باغچه سبز حیاط کوچکمان ! روزهای ساده ی کودکیمان گذشت ناگهان من آنقدر بزرگ شدم که دوچرخه کوچکم را از یاد بردم و تو آنقدر بزرگ شدی که دیگر هرگز نباید سراغی از عروسک موطلاییت می گرفتی دیگر آنقدر بزرگ شده بودی که باید دستت را از چادر سیاه مادرها می گرفتی و من دستم را از دستان گرم پدر !

بزرگ شدیم ، خاطرات کودکی مان را به دفترچه ای کوچک و صندوقچه ای قدیمی به امانت سپردیم و خود راهی آینده شدیم . باید از جاده ای گاه تنگ و گاه وسیع و گاه زیبا و گاه وهمناک خیالاتمان می گذشتیم و شاید می گریختیم!

دنیای واقعیتها انتظارمان را می کشد ... کوله ات را بردار ، من چیز زیادی ندارم ، همه سایه ام عق و دل ! ترا نیز همین کفایت خواهد کرد . گوهری مقدس نیز در چشمان من و نهفته در صدف وجودی توست . ازیاد مبر !

از این پس تنها سفر می کنیم و در تنهایی خود بزرگتر می شویم . همواره جاده های بسیار ی پیش رویمان است که بی امید تکیه گاهی باید بپیمایم. لحظاتی که اگر تمام حجم خستگی ها و تنهایی خود را در گوش ثانیه ها فریاد بزنی ، چون کوههای سخت و سنگین تنها ، « تنهایی » را منعکس می کنند و گاهی دو چندان به تو باز می گردانند. ناگزیر می شوی که سکوت کنی و در خود فرو روی !

گاه باید سخت بودن را پذیرفت . چاره ای نیست که دیای واقعیتها را از تلخیها گریزی نیست !

تو پس از این سفر کوتاه باید به سختی کوه شوی و من به زلالی و لطافت چشمه ای جوشان تو باید آسمان شوی و من دریا ! هفت وادی انتظارمان را می کشد و آرامش عظیم در انتهای این مسیر ، چشم در انتظار ماست . و بدان که اگر عقل راهنمای سفر تو باشد و عشق امید لحظه های خستگی و ایمان و استواری گامهای رهرو تا فتح قله آرامش فاصله ای نخواهد بود براستی ترس با عشق بیگانه است و جسارت با دریا دلی .

دل را به راه بسپار و بیا ... که نخستین وادی ما خود آگاهی است . ما هر دو انتظار پروانه شدن را میکشیم اما از یاد مبر که « بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم است تا پروانه ای از قفس بسته پیله اش رها شود » .

می خواهم پروانه شدن را تاب آورم و تاب آوری : که دل به آتش عشق سپردن عالمی دارد !

پیله ات را رها کن ؛ که در وادی بعد چشم به راه تو أم ...

با همین امضاء با همین امضای ساده چقدر فاصله افتاد میان من و تو ! تو پذیرفتی که مرا در پیچ و خم روزهای سخت پیش رو به حال خویش وامگذاری و من پذیرفتم که دیگر دلواپس خستگی ها و تنهایی ات نباشم ...چشم هایت هم دیگر رمق خیره به یکدیگر نگریستن ندارد . کجاست آن همه عطش رسیدن و اشتیاق با هم بودن ؟!

تقصیر تو بود یا من که راهمان یکی نشد؟ نمی دانم ... شاید تقصیر دو راهی هاست یا دلها ! شاید اصلا تقصیر چشم هاست که واقعیت درونی و عقلمان را قربانی جرقه ای ممبهم و غریب می کند و تو ناگهان آنقدر در نگاهم زیبا شدی و من در نگاه تو که در هم گم شدیم و خود را از یاد بردیم و به بیراهه سپردیم . بیراهه ای که من را از من « من » و تو را از « تو » دور کرد . و سراب خیالات واهی به گمان خوشبختی ما را به خود خواند ؛ ما به سویش دل سپردیم تا همان جا قصری بسازیم طلایی از روزهای با هم بودنمان تو ملکه زیبای من باشی و من مرد افسانه ای رویاهای تو !

حلقه ام را پذیرفتی ؛ تو برای من و من برای تو  ؛ بهم رسیدیم و ابر خیالاتمان فرو پاشید ... مرا قصری طلایی نبود ، فقط خانه ای کوچک و اجاره ای و شما هم زیبایی نبود در خور زیبا ملکه رویای من ! من خشمگین بودی و نا آرام ، تو دلخسته و پریشان ! نکند ما هم اشتباه گرفته بودیم؟ نه ... خود را اشتباه فهمیده بودیم!

یادت هست آن روز های عاشقانه ... به من می گفتی : آسمان چقدر زیباست و من می گفتم : آسمان چشمان تو زیبا تر ، اما کاش گفته بودی : ترا زیر این سقف زیبا مأوایی برای با هم بودنمان هست ؟  می گفتم : دریا چقدر آرام و با شکوه است و تو می گفتی : باشکوه تر از دل دریایی تو ؟! اما ای کاش گفته بودی : ترا دل دریایی هست که به خستی های راه بسپاری؟... به من می گفتی : تو همانی که آرزو دارم و من می گفتم : فراتر از آنی که می جستم !

اما کاش می دانستی آرزوهایت چیست؟ و کاش می دانستم که چه می جویم؟ ترا آگاهی از آنچه می خواستی نبود و مرا آگاهی از آنچه در پی اش بودم ؟

نه ... نه تقصیر من نه تقصر تو ... تقصیر « خودِ » مان بود که « آگاه » نبود!

و گر نه همه چیز هنوز زیبا بود ؛ آسمان ، دریا، ... تو ، من . افسوس که راه ما ؛

راهی از هم جدا بود! ...

 

 

 منبع: نشریه موسسه خدمات مشاوره ای آستان قدس

 

پی نگاشت:

1- محرم ، امتحانات ، من ، تعطیل!!!

2- ندارد ! 



نویسنده » حاج جمال . ساعت 11:18 صبح روز سه شنبه 86 بهمن 2