امشب برای اولین بار تو عمرم ، تنهایی ، از ته دل ، و با تموم وجود سرِ یه نفر داد کشیدم و خیلی سعی کردم به خاطر خدا باشه
یعنی کلی این پا و اون پا کردم که بتونم به خاطر خدا فقط داد بکشم
کل ماجرا مفصله و شاید هم تو این فضای عمومی جاش نباشه بگم ...
اما قبل از اینکه اتفاق بیافته ، حدس می زدم که که اون اتفاق بیافته واسه همین ، همون کنار ایستادم و گوشه چشمی نگاه و توی دل خدا خدا می کردم که این اتفاق نیافته
اما دقیقا همونی که فکر می کردم اتفاق افتاد ، ظرف چند ثانیه باید تصمیم می گرفتم یا چشم هامو ببندم و حرام خدا ، منکر خدا که اتفاق افتاده بود اونم جلوی چشمای من ، فقط من ، تنها من ، نادیده بگیرم و بگذرم یا عکس العمل نشون بدم ، یک آن تو دلم توسل کردم و گفتم خدایا فقط خودت ، ...
باران شدید بود ، و توی خیابون هیچ کسی نبود مسیر حرکتم ، معکوس شد ، به طرفش رفتم ، خشم ، خونم رو به جوش آورده بود ، در یک لحظه کمی شاید وجدانم نهیب زد : خدا ...
بلافاصله تغییر نیت دادم سعی کردم تمام خشم و بلندی صدام رو بخاطر خدا به کار ببرم ، در همون لحظه این فکر از ذهنم گذشت که ، خدایا ...
علی کی بود که خشمش خالص بود و محبتش خالص ...
نزدیکش شدم و تا جایی که تونستم صدای گرفته ام رو بلند کردم و با تمام وجود سرش داد زدم که ...
ترس ، وحشت ، اضطراب ، درماندگی ، گشتن واسه راه فرار و ... و خیلی چیزهای دیگه رو تو نگاه خیره اش به چشمام حس کردم ، صدام رو بلند تر کردم و یه بار دیگه ، بلند تر از قبل جمله ام رو ، رو سرش خراب کردم .
مِن مِن کنان داشت می گفت : من ... ؟ نه ! من نبودم ... من نکردم ... و داشت انکار می کرد ، انگار هیچ مفری نمی یافت و عجز و التماس را اختیار کرده بود ، همه چیز حتی 5 ثانیه هم طول نکشیده بود. و من حتی فکرش رو هم نمی کردم ... باز چیزی توی سرم چرخید و ... یاد اون آیه قران افتادم که مفهومش این بود که (( وقتی در برابر دشمن خدا قیام می کنید ، خدا با شماست...))
و حضور خدا رو حس کردم ...
در همون حالی که به عجز و ناله اش داشت ادامه می داد ، دلم سوخت و ته دلم کمی نرم شد ولی زیاده روی رو جایز ندونستم لذا با همون تن صدا و فریاد ولی اندکی خشم کمتر گفتم : (( آخه فلان ! نکن که خدا بدتر از اینت میکنه ... )) که یک مغازه دار که از اول داد و بیداد من رو نگاه می کرد به خودش جرات داد و گفت : (( ... )) ، یه نگاهی تو چشماش انداختم که خودم حس کردم اون مفهوم عاقل اندر سفیه بودن نگاهم رو برداشت کرده و یه نگاهی دوباره تو چشمایه طرف کردم و سرم رو برگردوندم و به مسیر خودم ادامه دادم ...
بارون رو تازه داشتم حس می کردم ، احساس خوبی داشتم ، شاید فکر می کردم خدا راضیه ، اما ته دلم باز گفتم نکنه به خاطر خودم بوده ... و باز تو دلم گفتم خدایا می دونی از این کارهای این مدلی نداشتم ، دستم رو بگیر ، و منو تو امتحانات سختت تنها نذار ... خدا کمکم کن ...
عرفه 1428
علی مدد