بسوزان هر طریقی می پسندی
که آتش از تو و خاکستر از من
بکش چون چون صید و در خونم بغلطان
تماشا کردن از تو،پرپر از من
تا اطلاع ثانوی ، علی مدد
بسوزان هر طریقی می پسندی
که آتش از تو و خاکستر از من
بکش چون چون صید و در خونم بغلطان
تماشا کردن از تو،پرپر از من
تا اطلاع ثانوی ، علی مدد
بعونک یا لطیف ...
سلام
سه سال گذشت ...
انگار همین دیروز بود ... 28 شهریور 83 مدینه ...
......................
دیشب مراسم میلاد آقا امام حسین بود تو سالن هتل ، خیلی دلم سوخت تو مدینه پیامبر و اولادشون هیچ خبری نبود ... ، وسط مراسم پاشدم رفتم حرم ، اما دلم نیومد برم داخل ... رفتم پشت دیوار بقیع ، سلام دادم به حضرت زهرا (س) و تبریک گفتم بهشون ...
برگشتم هتل ، مراسم آخراش بود ، مثلاً به مدیر کاروانمون قول داده بودم کمکش کنم ...
----------------------------------
صبح از نماز که برگشتم ، کمی وقت داشتم تا صبحونه رفتم تو اتاقم ، دو تخته بود اما من تنها بودم، تلویزیون رو روشن کردم ، اخبار بود ...؛
ابوالفضل سپهر هم ... پرید ...
نتونستم باور کنم ... تلویزیون رو خاموش کردم ناخودآگاه روی تخت افتادم ... شعر هاش یادم می اومد ، ... صورت قشنگش ...
بی اختیار اشکم ریخت وقی یادم اومد از دیداری که باهاش داشتم ...
----------------------------------
همین دوماه پیش ، تیر ماه بود ... اردوگاه آبعلی تهران ، طرح ولایت تکمیلی ...
اومد شعر خوند واسمون ... باهمون حال خرابش ...
اون می خوند و اشک میریخت و لبخند میزد ...
ما فقط گریه میکردیم ...
وقتی تموم شد ، اومد که بره ، از میون جمعیت راهشو گرفت به سمت خروجی ...
من انگار اما میخکوب شده بودم ، همونطوری جلو می اومد . اشک هم تو چشماش حلقه زده بود ومن تصویر لرزانش رو میدیدم ...
رسید به من فقط نگاش کردم ... توچشماش یک دنیا غم رو میشد دید ...
دلم خیلی می خواست بغلش کنم و سرمو بزارم رو شونه اش و تا صبح های های گریه کنم ...
اما همچنان به زمین زیر پام چسبیده بودم ... رسید به من ، لحظه ای ایستاد نگاهی به چشمام کرد ، چیزی گفت ... و رفت .
..
----------------------------------
همه اینها تو ذهنم رژه میرفت ... دوباره برگشتم حرم
وسط بین الحرمین مثل دیوونه ها نشستم روی زمین و فقط براش گریه کردم ...
خیلی دلم میخواست تو آغوشش گریه کنم ... خیلی ...
----------------------------------
و حالا سه سال از اون روز گذشته ...
حاجی نیستی ببینی فرشته هنوز هم پلاک طلایی میخواد ...
حاجی نیستی ببینی اونایی که گفتی که هیچ ... ما هم نمی فهمیم ... ماهم فراموش کردیم ...
راستی کی یادش مونده...؟ ، فرشته پلاک طلایی میخواد
علی مدد
پی نوشت :
1- قرار داشتم پی نوشت ننویسم ، نشد !
2- قبلاً یه مطلب نوشته بودم با عنوان « کی یادش مونده فرشته پلاک طلایی میخواد ؟ » میخواستم همونو بنویسم اما نمیدونتم چی شد اینجوری شد ، راستی ببخشید طولانی شد
3- همین
1- اینجا چراغی روشن است... (نه اشتباه نکنید ، الان ، این عنوان وبلاگ ما نیست !!!) این عبارت عنوان ویژه برنامه افطار رادیو جوان است که از ساعت 5 تا 7 عصر پخش می شود...این و از باب تبلیغ و همزاد پنداری نوشتم !
(( وقتی کپی برداری برای همه آزاد است ، این طور می شه!!! البته ما هم از خودمون ابداع نکردیم ! اما نمی دونم از کجا اومده؟! ))
2-اینجا چراغی روشن است...( نه بازم اشتباه نکنید ، اشتباها تکرار نکردم! چراغ ماه رمضونم روشن شد...)
بالاخره اومد ، مهمون خدا می شیم ...
اما به قول بی نام چقدر مواظب دفترچه اعمالمونیم...؟؟
- می گه : بی خیال بابا اصلاً ولش کن کی به آمادگی ماها نگاه میکنه ؟!!!
- می گم : اِه ... یعنی چی ؟ آدم میخواد بره مهمونی یه کسی ، خودشو مرتب میکنه ، تر و تمیز میکنه ، خوش تیپ و ...
- حزفمو قطع میکنه و می گه : درست اما الان ما نمیریم مهمونی کسی که! ... الان مهمون خداییم ... ما و خدا هم که این حرف ها رو نداریم ...
- می گم : دقیقاً به خاطر همین که مهمون خداییم ، میگم باید مرتب باشیم ، آدم هرچی بیشتر واسه کسی احترام قائل باشه بیشتر واسش خرج میکنه ...
حالا داریم میریم مهمونیه خدا ... ، نمیخواهیم خودمونو صفا بدیم ... ، بازم مثل رمضون های قبل فقط گشنگی و تشنگی بکشیم ... بازم همون غیبت ها ، لغو ها ، دروغ ها ، زیر آب زنی ها ، نگاه ها و ...
خیلی هاشو هم خودمون متوجه نیستیم ...
3- اینجا چراغی روشن است... ( این جا دیگه مربوط به وبلاگه ...! )
ما یعنی "من" و " ل ل ه " و " بی نام " ، قرار داشتیم که روز در میون بنویسیم ... (جمعه ها که تعطیله ما هم تعطیلیم!!!) یعنی " ل ل ه " شنبه ها بنویسه ... من دوشنبه ها بنویسم ... " بی نام " هم چهارشنبه ها ، راستش تا امروز نصفه نیمه عمل کردیم اما ؛ بی نظم ترینشون خودم بودم ... ( مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد !!! ... نخندید !! مومن رو میگم خودمو که نمیگم ... ! نکته انحرافی بود هیچ ربطی نداشت )
حالا این ها رو نوشتم که اول خودمو ملزم کنم ... بعد هم اونارو ( زهی خیال باطل !!! ) پس از این به بعد سه روز در هفته منتظر باشید .
علی مدد
پی نوشت :«مثل الذین ینفقون اموالهم فی سبیل الله
کمثل حبــةً انْبتت سبع سنابل فی کل سنبلةٍ ماءة حبةٍ
و الله یضاعف لمن یشاء و الله واسع علیم »
دوست دارم بدونم این آیه به شما چی می گه؟
پ.ن های حاجیی: دیدم بازدیدها 12، 13تا تو روزه گفتم برای نظر دادن بسند.
اگه نظر شما مثه دیگر دوستانی که نظر می دن بود (اشکال نداره) نظر رو تکرار کنید.
( حبة: دانه گندم سبع: هفت ماءة: صد )
یک تسبیح خریده ام که هر دانه اش به اندازه ی یک سیب سرخ است . به همان بزرگی و قرمزی و زیبایی .
دوتا انگشتر هم خریده ام . یک انگشتر هم سال پیش پدر بزرگ برایم از کربلا آورده بود . آن را هم از توی وسایلم پیدایش کردم تا انگشتر هایم کامل شود .
پیراهن سفیدم اتو کشیده و صاف است . می اندازم روی شلوارم . ریش ها هم که خب ... فکر می کنم اندازه شان بد نباشد .
بچه ها تا قیافه ام را می بینند ، سر و صدا راهخ می اندازند . اصلا این بچه محل های ما نمی توانند یک دقیقه آرام باشند . پر رو ترها متلک بارانم می کنند : (( بابا حاجی ! التماس دعا ! )) _ (( دست ما رو هم بگیر ! ))
اصلا مهم نیست که بچه ها مسخره ام می کنند . بعضی ها هم که مثلا خجالتی ترند ، فقط یه جوری نگاهم می کنند ! ولی ... مهم نیست ، ها !
یک دفترچه هم خریده ام ، می خواهم هر شب کارهای خوب و بدم را بنویسم . فکر می کنم همه چیز برای خدایی شدن آماده باشد ....(( دفترچه ی خودسازی ! ))
دو هفته ای هست که تغییر کرده ام .
از بیکاری حوصله ام سر رفته . به یاد دفترچه ام می افتم ؛ دفترچه ی خودسازی .
بازش می کنم ؛ فقط دوشب نوشته ام و 12 شب دیگر خالی است . به جایش ریش هایم بلند تر شده اند و یک انگشتر قلمبه کبود هم اضافه کرده ام ... 12 شب دفترچه ام خالی است .
قیافه ام ولی ... خیلی حاجی شده ! دفترچه ی خودسازی ام ولی ، خالی خالی است .
امروز 22 شعبانه و حدودا" ده روز تا ماه رمضون دارم باید آدم شم .
خدایا نیار اون روزی رو که برگردم دفترچه اعمالم رو نگاه کنم و ببینم خالی از عمل صالح که نیست بماند ، سیاهه از گناه و معصیت .....
اللهم اغفرلی .......
سلام
یه دو هفته ای نبودم ... جاتون خالی بود...
نیمه شعبان ، سحر رسیدیم مسجد جمکران...
انگار گنبد و بارگاه قشنگ تر از همیشه می درخشید... انگار آسمون هم چراغونی شده بود...
بعد از نماز یه مسیری رو داشتیم پیاده می رفتیم به سمت مسجد...
نسیم می اومد ، یه نسیم خنک ، با یه رایحه باور نکردنی... ، اشتباه نمی کنم ،بوی عطر می اومد ، از دور دست کوه خضر...
نمی دونم چه خبر بود اما باور نکردنی بود واسم...
یا صاحب الزمان ، مولای من :
در بی تو بودن ها به تو محتاجم ... و در با تو بودن ها به باور بودنت...
میلاد مبارک
علی مدد
پ . ن:
1- نایب الزیاره همه دوستان بودم
2-ماجرا های این دو هفته رو به مرور می نویسم
3- دعا کنید