روزهای عروسک مو طلایی تو و روزهای ماشین چشمک زن کوکی من ، روزهای خاله بازی آرام و بی دغدغه ی تو و روزهای پر هیجان تفنگ و جنگ رفتن های خیالی من . روزهای قصه های شاد و غمگین مادر بزرگ ، قصه هایی که هر بار دل ساده من برای نرسیدن کلاغ قصه غصه می خورد و نگاه شیطنت آمیز تو که با هفت سنگ کلاغ قصه را نشان می گرفت!
روزهایی که بهای دورزدنی کوچک با دوچرخه بزرگ من ؛ جایزه شعر خوانی با لکنت و نصفه نیمه تو :
یک شکلات بود و شادی تو ، چرخیدن به دور باغچه سبز حیاط کوچکمان ! روزهای ساده ی کودکیمان گذشت ناگهان من آنقدر بزرگ شدم که دوچرخه کوچکم را از یاد بردم و تو آنقدر بزرگ شدی که دیگر هرگز نباید سراغی از عروسک موطلاییت می گرفتی دیگر آنقدر بزرگ شده بودی که باید دستت را از چادر سیاه مادرها می گرفتی و من دستم را از دستان گرم پدر !
بزرگ شدیم ، خاطرات کودکی مان را به دفترچه ای کوچک و صندوقچه ای قدیمی به امانت سپردیم و خود راهی آینده شدیم . باید از جاده ای گاه تنگ و گاه وسیع و گاه زیبا و گاه وهمناک خیالاتمان می گذشتیم و شاید می گریختیم!
دنیای واقعیتها انتظارمان را می کشد ... کوله ات را بردار ، من چیز زیادی ندارم ، همه سایه ام عق و دل ! ترا نیز همین کفایت خواهد کرد . گوهری مقدس نیز در چشمان من و نهفته در صدف وجودی توست . ازیاد مبر !
از این پس تنها سفر می کنیم و در تنهایی خود بزرگتر می شویم . همواره جاده های بسیار ی پیش رویمان است که بی امید تکیه گاهی باید بپیمایم. لحظاتی که اگر تمام حجم خستگی ها و تنهایی خود را در گوش ثانیه ها فریاد بزنی ، چون کوههای سخت و سنگین تنها ، « تنهایی » را منعکس می کنند و گاهی دو چندان به تو باز می گردانند. ناگزیر می شوی که سکوت کنی و در خود فرو روی !
گاه باید سخت بودن را پذیرفت . چاره ای نیست که دیای واقعیتها را از تلخیها گریزی نیست !
تو پس از این سفر کوتاه باید به سختی کوه شوی و من به زلالی و لطافت چشمه ای جوشان تو باید آسمان شوی و من دریا ! هفت وادی انتظارمان را می کشد و آرامش عظیم در انتهای این مسیر ، چشم در انتظار ماست . و بدان که اگر عقل راهنمای سفر تو باشد و عشق امید لحظه های خستگی و ایمان و استواری گامهای رهرو تا فتح قله آرامش فاصله ای نخواهد بود براستی ترس با عشق بیگانه است و جسارت با دریا دلی .
دل را به راه بسپار و بیا ... که نخستین وادی ما خود آگاهی است . ما هر دو انتظار پروانه شدن را میکشیم اما از یاد مبر که « بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم است تا پروانه ای از قفس بسته پیله اش رها شود » .
می خواهم پروانه شدن را تاب آورم و تاب آوری : که دل به آتش عشق سپردن عالمی دارد !
پیله ات را رها کن ؛ که در وادی بعد چشم به راه تو أم ...
با همین امضاء با همین امضای ساده چقدر فاصله افتاد میان من و تو ! تو پذیرفتی که مرا در پیچ و خم روزهای سخت پیش رو به حال خویش وامگذاری و من پذیرفتم که دیگر دلواپس خستگی ها و تنهایی ات نباشم ...چشم هایت هم دیگر رمق خیره به یکدیگر نگریستن ندارد . کجاست آن همه عطش رسیدن و اشتیاق با هم بودن ؟!
تقصیر تو بود یا من که راهمان یکی نشد؟ نمی دانم ... شاید تقصیر دو راهی هاست یا دلها ! شاید اصلا تقصیر چشم هاست که واقعیت درونی و عقلمان را قربانی جرقه ای ممبهم و غریب می کند و تو ناگهان آنقدر در نگاهم زیبا شدی و من در نگاه تو که در هم گم شدیم و خود را از یاد بردیم و به بیراهه سپردیم . بیراهه ای که من را از من « من » و تو را از « تو » دور کرد . و سراب خیالات واهی به گمان خوشبختی ما را به خود خواند ؛ ما به سویش دل سپردیم تا همان جا قصری بسازیم طلایی از روزهای با هم بودنمان تو ملکه زیبای من باشی و من مرد افسانه ای رویاهای تو !
حلقه ام را پذیرفتی ؛ تو برای من و من برای تو ؛ بهم رسیدیم و ابر خیالاتمان فرو پاشید ... مرا قصری طلایی نبود ، فقط خانه ای کوچک و اجاره ای و شما هم زیبایی نبود در خور زیبا ملکه رویای من ! من خشمگین بودی و نا آرام ، تو دلخسته و پریشان ! نکند ما هم اشتباه گرفته بودیم؟ نه ... خود را اشتباه فهمیده بودیم!
یادت هست آن روز های عاشقانه ... به من می گفتی : آسمان چقدر زیباست و من می گفتم : آسمان چشمان تو زیبا تر ، اما کاش گفته بودی : ترا زیر این سقف زیبا مأوایی برای با هم بودنمان هست ؟ می گفتم : دریا چقدر آرام و با شکوه است و تو می گفتی : باشکوه تر از دل دریایی تو ؟! اما ای کاش گفته بودی : ترا دل دریایی هست که به خستی های راه بسپاری؟... به من می گفتی : تو همانی که آرزو دارم و من می گفتم : فراتر از آنی که می جستم !
اما کاش می دانستی آرزوهایت چیست؟ و کاش می دانستم که چه می جویم؟ ترا آگاهی از آنچه می خواستی نبود و مرا آگاهی از آنچه در پی اش بودم ؟
نه ... نه تقصیر من نه تقصر تو ... تقصیر « خودِ » مان بود که « آگاه » نبود!
و گر نه همه چیز هنوز زیبا بود ؛ آسمان ، دریا، ... تو ، من . افسوس که راه ما ؛
راهی از هم جدا بود! ...
منبع: نشریه موسسه خدمات مشاوره ای آستان قدس
پی نگاشت:
1- محرم ، امتحانات ، من ، تعطیل!!!
2- ندارد !
نویسنده » حاج جمال . ساعت 11:18 صبح روز سه شنبه 86 بهمن 2